در باره امپراتوری: کمونیسم انقلابی یا «کمونیسم» بدون انقلاب

نقدی بر نظرات میشل هاردت و آنتونیو نگری

 

نوشته ک. ج. آ.

 

امپراتوری (empire)

نوشته میشل هاردت و آنتونیو نگری

انتشارات دانشگاه هاروارد، کمبریج، ماساچوست، 2000

توده انبوه (multitude)

نوشته میشل هاردت و آنتونیو نگری

انتشارات پنگوئن، نیویورک، 2004

جدل در باره امپراتوری

(debating empire)

ویرایش گوپال بالاکریشنا

ورسو، لندن، 2003

 

      بندرت اتفاق می افتد که تزهای پایه ای یک کتاب، بسرعت و عمیقا، توسط تحولات زندگی نفی شود. اما کتاب امپراتوری نوشته ی آنتونیو نگری و میشل هاردت،گرفتار این مصیبت شد. در این کتاب، آنتونیو نگری و میشل هاردت تصویری از جهان ارائه می دهند که امپریالیسم را پشت سر گذاشته و یک نظم نوین جهانی شکل گرفته است که نویسندگان کتاب آن را "امپراتوری" می نامند. اما قبل از اینکه جوهر قلم نگری و هاردت در تصویر این نظم نوین "امپراتوری" خشک شود، خصائل عمومی امپریالیسم ( بخصوص امپریالیسم آمریکا) به شدت و خشونت بسیار خود را نشان داد. جنگ علیه تروریسم، جنگ علیه عراق، جنگ علیه جهان، از طرف یک موجودیت «امپراتور وار ِ»  فاقد دولت، به راه نیفتاد. بلکه تحت هدایت امپریالیسم آمریکا و برای حفظ منافع آن براه افتاد. وقتی که جنگ عراق بسیاری از فرضیات کتاب امپراتوری را نقش بر آب کرد، نگری و هاردت کتابی به نام توده ی انبوه (Multitude) منتشر کردند و در آن کوشیدند به برخی از سوالات مطرح شده بعد از 11 سپتامبر 2001 بپردازند، بدون اینکه تزهای مرکزی خود را زیر سوال ببرند.

 

      با این وجود این دو کتاب جذابیت بسیار دارند. چرا؟[i] نگری و هاردت مدعی اند که یک تغییر بنیادین در جامعه رخ داده و آنان به کشف این تغییر نائل آمده اند. آنان برای اثبات حرفشان مثال های زیادی از جوانب مختلف زندگی اجتماعی و جامعه بشری ارائه می دهند. به گفته نویسندگان، این مرحله جدید که آن را "امپراتوری" می خوانند، جامعه ایست در حال انتقال از نظام امپریالیستی. نویسندگان به ویژه جوانب مختلف آنچه را که گلوبالیزاسیون (جهانی شدن) نام گرفته بررسی می کنند و به شواهدی اشاره می کنند که به اعتقادشان نشانهء حرکت جهان بسوی جامعه کمونیستی-- به سوی نا پدید شدن دولت- ملت ها، جامعه ای که در آن بشریت خودگردان و خودسازمانده خواهد بود -- است.

      نویسندگان احساس میلیون ها انسانی را بازتاب می دهند که حس می کنند شرایط برای پیشروی انسانیت به مرحله ای متفاوت، به سوی جامعه ای که بر اساس اصول سرمایه دارانهء حرص و راهزنی سازمان نیافته باشد، مهیاست. این را می توان در نتیجه گیری کتاب توده ی انبوه مشاهده کرد: «ما هم امروز شاهدیم که زمان به حال، حالی که مرده است، و فردا، فردائی که هم امروز در حال زندگی است، تقسیم شده است – و شکاف وسیع بین این دو عظیم می شود.»

      امکان سازمان دادن جامعه بشری بر اساسی کاملا متفاوت، مرتبا مطرح می شود. و این اما نه تنها در آمال و مبارزاتِِ سیاسی، بلکه در تمام عرصه های زندگی اجتماعی (هنر و فرهنگ، شیوه های تحقیق علمی، فلسفه و غیره) نیز منعکس است. تلاش برای رسیدن به کمونیسم، هر چند کم و بیش آگاهانه، ولی واقعی است. لنین گفت کمونیسم از هزاران درز جامعه بیرون می زند. و عجیب نیست که وقتی نگری و هاردت می کوشند این گرایش را بیان کنند، اثرشان طنین انداز می شود.

     اِشکال تصویری که آنان ارائه می دهند در آن است که جامعه نمی تواند به طور خود بخودی از جامعهء طبقاتی امروز به جامعهء کمونیستی فردا تبدیل شود. کسانی که امروزه در راس جامعه بشری قرار دارند، با تمام قوا(از جمله کشتارهای وسیع) تلاش می کنند (و خواهند کرد) نظام سرمایه داری موجود را حفظ کنند.

     کتاب امپراتوری می گوید امپریالیسم و ارتجاع و تبارزات ایدئولویکشان «مرده اند» و کتاب قاصر از این است که لزوم نابودی کامل و دفن آنها را بطور جدی در مرکز بحث قرار دهد. نویسندگان در بسیاری مواقع کارشان به توجیه و به عرش اعلا بردن جهانی است که «که در حال زندگی است»  ونه جهانی که میتواند باشد --  این جهان در واقعیت هنوز توسط مالکیت خصوصی، تقسیمات طبقاتی، و جدائی بین کشورهای ستمدیده و ستمگر، و همه ی اشکال دیگر جنایت و بی عدالتی نظم معاصر جهانی زخمی و اسیر است. خلاصه اینکه نویسندگان، کمونیسم را بدون مشکلات، ناروشنی ها و فداکاری های انقلاب می خواهند. جلوتر خواهیم دید که تصور نگری و هاردت از کمونیسم زیاد هم فرای محدودیت های نظام حاضر نمی رود و شاید به این دلیل است که برای جنگی که هنوز آغاز نشده فریاد پیروزی سر می دهند.

     ما خواهیم دید که نگرش نگری و هاردت در همه حوزه ها عبارت است از کرنش به خودروئی و اعتقاد به اینکه روندهای اجتماعی به خودی خود به نتایج مطلوب می رسند و به این ترتیب نقش انسان را به عنوان عامل آگاهی در جهت دادن به تحول اجتماعی کمرنگ می کنند. در واقع ساختمان تئوری نگری و هاردت خود درسی در خودروئی است: این تئوری نماینده دنباله روی از جریانات روشنفکری چند دهه اخیر است. بخصوص نویسندگان به نوشته های بسیاری از پست مدرنیست ها اتکاء می کنند و مفاهیم و فرهنگ لغات آنها را به وفور مورد استفاده قرار می دهند. نگری و هاردت مرتب از جهان امروز به عنوان جهان "پست مدرن" یاد می کنند ولی نمی خواهند خود را "پست مدرن" بدانند. آنها می نویسند «[پست مدرنیست ها] هر چند ناآگاهانه و مغشوش، گذار به شکل گیری امپراتوری را،  تصویر می کنند.» نگری و هاردت آنچه را که کار نااگاهانه و مغشوش پست مدرنیست ها تلقی می کنند بعنوان سنگ بناهای نظام ایدئولوژیک خود بر می گزینند.

     مارکسیسم قرن بیست و یکم باید به تمام کشفیات و جدل های جامعه معاصر دقت کند، همان کاری که مارکس و انگلس در قرن نوزدهم زمانی که ایدئولوژی پرولتاریا را تدوین می کردند، انجام دادند. مارکسیسم باید درگیر شود، دقت کند، تحلیل کند، از آنچه اشتباه است انتقاد کند و تمام جوانب آنچه را که صحیح است، از منابع گوناگون، جذب کند. ولی کاری که نگری و هاردت می کنند کاملا متفاوت است. آنها "اغتشاش" پست مدرنیست ها را آگاهانه تر و سیستماتیک تر می کنند و می گویند این یک ایدئولوژی جدید است که بر تغییرات مادی در سازماندهی جامعه -- که اسمش را "امپراتوری" گذاشته اند -- منطبق است.

 

I. امپریالیسم یا امپراتوری؟

 

     تلاش نقد حاضر این نیست که در مورد موضوعات وسیعی که کتاب امپراتوری به آنها پرداخته اظهار نظر کند و یا گریزهای متعدد و اغلب فکر برانگیز نویسندگان را دنبال کند. ما برخورد به بحث های متعدد فلسفی و فرهنگی امپراتوری را به دیگران واگذار می کنیم و فقط تا حدی به آنها می پردازیم که برای بحث در مورد درک نگری و هاردت از نظام اقتصادی اجتماعی جهان معاصر اجتناب ناپذیر است.

     تز اصلی کتاب امپراتوری این است که سرمایه داری وارد عصر نوینی شده است که ماورای امپریالیسم است. پس، تحلیلی که لنین از عصر امپریالیسم کرد، دیگر کارکرد ندارد. به ویژه از اهمیت نقش دولت- ملت ها  به غایت کاسته شده است. از نظر نویسندگان، "امپراتوری" دنیائی است که امپریالیسم  روابط سرمایه داری را در سراسر جهان کاملا تحمیل کرده و هیچ منطقه ای از دستش در نرفته است. روند تولید و ارتباطات تمام جهان را به شکلی که قبلا غیر قابل تصور بود به هم مرتبط کرده است. اشکال جدید کار در حال ظهور است که حاصلش تغییرات طبقاتی نوین است. روستای جهان، تغییرات عظیمی را از سر گذرانده است.

     البته بیشتر نظرات فوق درست است. جهان در نیم قرنی که از جنگ جهانی دوم می گذرد و از سه دهه ای که از مرگ مائو می گذرد، تغییرات عظیمی کرده است. بعد از فروپاشی شوروی (که هیچگاه نباید فراموش کنیم تبدیل به یک کشور امپریالیستی شده بود و مانند باقی کشورهای سرمایه داری تحت قوانین امپریالیستی حرکت می کرد)، رقابت درون-سرمایه داری و تدارک جنگ در میان امپریالیستها، جای خود را به گرایشی داده است که (با عاریه گرفتن از گفته مارکس در کتاب کاپیتال) می توان گفت شکل گیری «انجمن اخوت دزدان» است؛ گرایشی که در آن منافع مشخص و متضاد امپریالیستها تحت الشعاع  نیاز مشترکشان به حفظ و حمایت از شرایط ادامه دزدی قرار گرفته است.

     نویسندگان بحث می کنند: «آنچه قبلا برخورد و رقابت بین چند قدرت امپریالیستی بود در جوانب مهمی جای خود را به ایده یک قدرت واحد که بر همگی شان اولویت دارد و همه شان را به شکل یگانه ساختار می دهد،  و همه را از یک مفهوم مشترک حق که مسلما پسا استعماری و پسا امپریالیستی است، برخوردار می کند. و این نقطه عزیمت ما برای مطالعه "امپراتوری" است: یک مفهوم جدید از حق، یا بهتر بگوئیم، یک طرح جدید از اتوریته و یک طرح جدید از تولید نُرم ها و ابزار جدید اجبار که قراردادها را تضمین می کند و مناقشات را حل می کند»[ii].

     آنان در ادامه می گویند، «امپراتوری طنین ضعیف امپریالیسم نیست بلکه شکل اساسا نوینی از حاکمیت است.»[iii]

     نویسندگان بحث می کنند که نظام کنونی امپریالیستی، مرکز یا مراکزی ندارد. نظامی است که امروز تمام جهان را "یکدست" در بر می گیرد و تمام تمایزات را به این ترتیب مخدوش می کند. بطور کلی آنان امپراتوری را نه تنها مرحله بالاتری از سرمایه داری که ورای امپریالیسم است می بینند بلکه آن را از نظر تاریخی پیشرفتی نسبت به مرحله قبلی یعنی عصر امپریالیسم تلقی می کنند: «به قضاوت ما، از نقطه نظر تودهء  انبوه،  امپراتوری،  نسبت الگوی قبلی، کمتر بد، یا بهتر است»[iv].

      نویسندگان معتقدند که از حاکمیت، "سرزمین زدائی" شده است. منظورشان این است که نظام حکومتی و سلطه، دیگر، به یک شکل بندی ملی یا یک نظام دولتی متصل نیست. در اینجا نیز پدیده های واقعی مثل افزایش مهاجرت مردم، سیالیت سرمایه، رشد نهادهای بین المللی مثل سازمان ملل و غیره را بعنوان شاهد می آورند ولی نمی بینند که اینها کیفیاتی هستند که درون ساختار جهانی که تحت سلطه دولت- ملت های امپریالیستی است رشد می کنند. «شاید بنظر برسد که ایالات متحده،  رُم جدید باشد.... [ولی] هرگونه مفهوم قلمروگونه در مورد فضای امپراتوری مرتبا توسط انعطاف پذیری، تحرک و سرزمین زدائی که در مرکز دستگاه امپراتوری قرار دارد، تضعیف می شود.»[v]  اما باید گفت حداقل در این مورد، آنچه "بنظر می رسد"همان چیزی است که موجود است. به قول یکی از منقدین «تو گویی ایالات متحدهء واقعا موجود مرتبا همچون کابوسی از صفحات  امپراتوری سربلند می کند و کتاب مرتبا باید سرکوبش کند.»[vi]

     هر چند نویسندگان سعی نمی کنند این بحث یاوه را مطرح کنند که ایالات متحده آمریکا کاملا از امپریالیست بودن آزاد شده است، ولی می گویند امپریالیسم اصولا یک پدیده اروپائی بود. در حالیکه لنین تحلیل کرد که امپریالیسم عمدتا از پروسه رشد و تمرکز سرمایه و شکل گیری انحصارات پدید آمد.[vii] و البته لنین همیشه آمریکا را یک کشور امپریالیستی قلمداد می کرد و به این اشتباه در نغلتید که بگوید چون آمریکا مستعمره های کمتری دارد پس مثلا از انگلستان و فرانسه کمتر "امپریالیست" است. بعد از جنگ دوم جهانی، به کشورهای مستعمره سابق، استقلال رسمی داده شد ولی این کشورها کماکان و به شکل نومستعمره، برده نظام جهانی امپریالیستی باقی ماندند. میلیون ها نفر در سراسر جهان به خوبی می دانند که امپریالیسم آمریکا بسیار واقعی است.

     نگری و هاردت، منطق سرمایه، اجبار بی وقفه اش به گسترش و بازتولید در مقیاس فزاینده و تشدید یابنده را نیروی محرکهء پشت تکامل ایالات متحده آمریکا نمی دانند. بلکه معتقدند دینامیسم آن توسط خصایل مشخص ایالات متحده آمریکا توضیح داده می شوند، خصائلی که به تاریخ آن یعنی گسترش از مبدائش، کرانه اقیانوس اطلس بسوی غرب قاره آمریکای شمالی،  بر می گردد. نویسندگان بحث می کنند که «باید گرایش دموکراتیک بسط یابنده را که نهفته در مفهوم قدرت شبکه است، از دیگر اشکال بسط یابی صرفا گسترش طلبانه و امپریالیستی تمیز داد.»[viii]

     در ادامه، نویسندگان به مداحی از «ایدئولوژی انترناسیونالیستی صلح»  وودرو ویلسون (Woodrow Wilson) پرداخته و آن را « تعمیم مفهوم قدرت شبکه ای قانون اساسی» می دانند و در مقایسه با آن گرایش ها تئودور روزولت را «امپریالیستی» می خوانند.[ix]  راستی چه اهمیتی دارد که ویلسون برای زیبا جلوه دادن منافع امپریالیسم آمریکا در جنگ جهانی اول به آن رنگ و لعاب زد؟ در واقع نگری و هاردت خیلی برای ایالات متحده آمریکا دم تکان می دهند  و اهمیت زیادی به آنچه حکام این کشور راجع به خود می گویند می دهند.  شاید بد نباشد به نگری و هاردت یادآوری کنیم که توجیهات عوامفریبانه ی جنایات از جانب امپریالیست ها به قدمت خود امپریالیسم است. در اواخر قرن نوزدهم بلژیکی ها سعی کردند تسخیر وحشیانه کنگو را به عنوان مبارزه علیه بردگی اعراب جا بزنند! ژاپن می خواست آسیا را از دست اروپائی ها آزاد کند و شعارش آسیا برای آسیائی ها بود و غیره. این ما را به یاد گفته مارکس می اندازد که گفت : « هر مغازه داری می تواند بخوبی فرق بین ادعای یک فرد و آنچه واقعا هست را بفهمد ولی تاریخ نویسان ما هنوز از این بصیرت کوچک برخوردار نیستند. آنها حرف هر عصر را در مورد خودش قبول می کنند و معتقدندآنچه آن عصر در مورد خودش تصور می کند واقعیت است.»[x]

     از نظر نگری و هاردت راهپیمائی طولانی آمریکا برای کسب هژمونی جهانی از خصلت ذاتی نظام سرمایه داری بر نمی خیزد و اساسا همان نیروی محرکه ای نیست که دولت های بریتانیا، فرانسه، آلمان و یا شوروی را به تلاش برای استقرار امپراتوری امپریالیستی خود راند. نویسندگان، یک ناکجاآبادی را به ما عرضه می کنند که در آن امپریالیسم آمریکا دیگر وجود ندارد، در واقع هیچوقت کاملا وجود نداشته، جنگ ویتنام واقعهء تعیین کنندهء روابط جهانی در سال های 1960 نبود و صرفا اختلالی در اوضاع بود یا  "آخرین نفس های" امپریالیسم نوع اروپائی بود که آمریکا زمانیکه " از پروژه قانون اساسی اش بسیار دور شده بود" یکباره در آن گیر افتاد.[xi]

     نتیجه گیری کتاب این است که: «امپراتوری آینده، آمریکائی نیست و ایالات متحده آمریکا در مرکز آن نیست. اصل اساسی امپراتوری همانطور که در سراسر این کتاب توضیح دادیم این است که قدرت آن دارای قلمرو یا مرکزی که قابل محل یابی باشد، نیست.»[xii]

     در زمانی که این نقد نوشته می شود، یعنی در سال 2006 و در اوج تاخت و تاز جهانی آمریکا که از 11 سپتامبر شروع شد، این توصیف تقریبا مسخره بنظر می آید. نظام جهانی درعمل یک مرکز دارد، در واقع چند مرکز دارد که در میانشان آمریکا بشدت غالب است. مسلم است که نهادهای بین المللی جدیدی ظهور کرده اند که به درجاتی می توانند برای جهانی که در آن کشورهای امپریالیستی با هم همکاری می کنند امکان "زمامداری" را تامین کنند و تا حدی در تصادمات بین دول امپریالیست و طبقات حاکمه محلی کشورهایی که از آن تغذیه می کنند و بر آن سلطه دارند "میانجی گری" کنند. ولی اول باید خاطر نشان کنیم که وجود این نهادها به هیچ وجه به معنی گذار به یک جهان بدون دولت نیست و بر عکس نقششان حفظ و نظم بخشیدن به نظام موجود جهانی دولت هاست، با تمام نابرابری ها و روابط سلطه گرانه ای که شاهدش هستیم. بعلاوه وقایع بروشنی محدودیت همه این نهادها را در گذر به ورای حق حاکمیت آمریکا به نمایش گذاشته است.

     نگری و هاردت توجه زیادی به سازمان ملل معطوف می دارند. در واقع بحث شان را با تحلیلی از سازمان ملل به این شرح آغاز می کنند که سازمان ملل «نه در خود و برای خود بلکه یک اهرم واقعی تاریخی است که انتقال به یک نظام واقعا جهانی را به جلو راند.»[xiii] مسلم است که جهان به نهادهایی نیاز دارد که نیازهای همگانی بشریت را در نظر بگیرند. این را می توان در نیاز به مدیریت عقلانی و حفظ منابع طبیعی مانند منابع ماهی، تنوع بیولوژیک و یا حتی بیشتر از آن نیاز به تخصص منابع انسانی بر اساس نیازها، در زمینه پاسخگوئی به اپیدمی ها، یا غلبه بر نابرابری های دهشتناک بین مناطق مختلف جهان مشاهده کرد. ولی مثال های بی شماری دال بر آن است که که نابرابری و ناموزونی در جهان بیشتر می شود و نه کمتر، و منابع مورد استفاده بشریت بدلایلی نظیر معضل جدی بالا رفتن درجه حرارت زمین، بطور روز افزون در معرض خطر نابودی قرار می گیرند. و سازمان ملل که مدعی است وظیفه مرکزی اش ممانعت از درگیری مسلحانه بین دول است، به هیچ وجه تهاجم و جنگ امپریالیستی را محدود نکرده است. در واقع سازمان ملل نمایندهء "گذار به یک نظام واقعا جهانی" در آینده نبوده بلکه همچون دیگر نهادهای مشابه از ستون های مهم امپریالیسم برای حفظ جهان به شکل کنونی آن می باشد، و به این معنی این نهادها نه تنها محمل گذار به آینده نیستند، بلکه از جمله موانع مقابل آن می باشند.

     وقتی ما به واقعیت مشخص سازمان ملل نگاه می کنیم می بینیم نهادی نیست که بالاتر از تناسب قدرت میان دولت ها قرار گرفته باشد. نگری و هاردت وقتی سازمان ملل را به عنوان یک نهاد بررسی می کنند، از عنصر پایه ای آن چشم پوشی می کنند: اینکه پنج کشور در شورای امنیت حق وتو دارند و شورای امنیت تنها بخش سازمان ملل است که می تواند اجازه تخصیص منابع زور و جنگ را صادر کند (و یا بعد از واقعه آن را تطهیر کند). بعلاوه ما دیده ایم که حتی در میان 5 عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل، همه وتوها با هم برابر نیستند. با وجود اینکه سه تا از این کشورها با جنگ آمریکا علیه عراق مخالفت کردند، و با وجود اینکه کوفی عنان دبیر کل سازمان ملل، اعلام کرد (البته با دو سال تاخیر) که جنگ علیه عراق از نقطه نظر اساسنامه سازمان ملل "غیر قانونی" است، فرانسه، چین و شوروی نتوانستند مانع آن شوند. آمریکا و انگلیس اساسا به تنهایی و بر خلاف اراده اکثریت عظیم کشورهای جهان (مخالفت اکثریت قریب به اتفاق مردم انگلیس و جنبش عظیم مخالفت در خود آمریکا به کنار) وارد جنگ شدند و بقیه هم مانع آن نشدند. سازمان ملل، وسیله ای است برای تسهیل عملکرد "انجمن اخوت دزدان" و نیز عرصه ای برای دعواهای میان دزدان. ولی همانطور که جنگ عراق هم ثابت کرد، سازمان ملل فقط می تواند واقعیات جغرافیای سیاسی (ژئوپلتیک) جهان امروز را بازتاب دهد و به هیچ وجه قادر نیست بطور جدی آن را نفی کند و یا به ورای آن برود.

     کتاب امپراتوری در دوره بین جنگ اول خلیج (یعنی سال 1991، زمانی که بوش پدر رئیس جمهور بود) و جنگ کوسوو که در سال 1998 آغاز شد، یعنی در دوره کلینتون نوشته شده است. روندهای عمده ی امپریالیسم آمریکا که امروز پایه برنامه بوش را تشکیل می دهند، در واقع در دورهء کلینتون شروع به شکل گیری کردند اما بعد از 11 سپتامبر 2001، "جهش" کردند. با وجود این، حتی در سال های خوش 1990، شواهد زیادی موجود است (یوگوسلاوی سابق، کنگو و غیره) که نظرات نگری و هاردت را مبنی بر اینکه « اساس تکامل و گسترش امپراتوری ایده ی صلح است»[xiv] را رد می کنند. البته، از این نویسندگان انتظار نمی رود که آینده را پیشگوئی کنند، ولی هر تئوری که ادعای علمی بودن دارد و مدعی است که جهان را به شکلی که واقعا هست بازتاب می دهد و قوانین حاکم بر حرکت آن را می شناسد، باید از خود سوال کند که سیر وقایع تا چه حد به فرضیه های بنیادینش صحه گذاشت و یا آنها را رد کرد. و نگری و هاردت در کتاب بعدیشان  بنام توده انبوه مجبور شدند تز کتاب امپراتوری را بازبینی کنند. البته در کتاب  توده ی انبوه  جای صلح را که بنا به ادعای نویسندگان قرار بود اساس "امپراتوری" باشد، «یک جنگ داخلی جهانی عمومی»[xv]  گرفته است.  ولی متاسفانه نگری و هاردت از هر گونه بازپرسی از خود بخصوص درباره اصول پایه ای تئوری شان یعنی پدیده ای والاتر که عصر امپریالیسم را پشت سر گذاشته، اجتناب میکنند.

     در کتاب توده ی انبوه نویسندگان می گویند: «باید گفت که حداقل از سال های 1990 به بعد، درگیری نظامی و سیاست خارجی آمریکا، بر امپریالیسم و منطق امپراتوری سوار بوده اند.... ایالات متحده، مانند دول مدرن امپریالیستی اروپائی، همچون یک قدرت ملی عمل می کند. از طرف دیگر هر یک از درگیری های نظامی آمریکا و جهت گیری سیاست خارجی اش بطور کلی، بطور هم زمان یک منطق امپراتوری را نیز با خود حمل می کنند که نقطه رجوعش نه در محدوده منفعت ملی یک ملت خاص بلکه با دید منافع کل بشریت غالب ریزی شده.... به عبارت دیگر، نباید فکر کنیم که  شعارهای همه-جهانی و انسان دوستانه ی دیپلماسی و عملیات نظامی آمریکا، صرفا نقابی است برای پوشاندن  منافع ملی بنیادین آن.  بلکه بطور مساوی باید دو  واقعیت را همزمان  به رسمیت بشناسیم: دو منطق که در درون یک دستگاه سیاسی نظامی واحد رقابت می کنند. در برخی درگیری ها، مثل کوسوو، منطق انساندوستانه امپراتوروار می تواند غالب باشد، در برخی دیگر، مثل افغانستان، منطق ملی امپریالیستی می تواند دست بالا را داشته باشد، و در موارد دیگری مثل عراق، هر دو به طور غیر قابل تشخیصی در هم آمیخته شده اند. ولی به هر حال، هر دو منطق، به هیبت و مقادیر متفاوت در تمام این درگیری ها جریان دارند.»[xvi]

    آنان می نویسند: «ما نباید اسیر مباحث کهنه ای که جهانی سازی و دولت- ملت ها را لزوما متنافر می دانند شویم. بحث ما درعوض این است که ایدئولوژی های ملی، کارمندان و بوروکرات های ملی بطور روز افزون متوجه می شوند که برای دنبال کردن اهداف استراتژیک خود نمی توانند صرفا در قالب محدود ملی و بدون در نظر گرفتن بقیه جهان فکر کنند. اداره امپراتوری نفی اداره کنندگان ملی را الزام آور نمی کند. از طرف دیگر، امروز اداره ی امپراتوری عمدتا توسط ساختارها و کارمندان دولت- ملت های مسلط پیش می رود.»[xvii]

    اینجا ما شاهد کوتاه آمدن نگری و هاردت در مقابل واقعیت هستیم: جنگ ایالات متحده علیه جهان متعاقب 11 سپتامبر، دست کم تا حدی از "منطق امپریالیستی" نشأت می گیرد، هر چند که درگیری های دیگر، مثل کوسوو، عمدتا بازتاب "منطق انساندوستانه امپراتوری" هستند. اداره "امپراتوری" عمدتا توسط  "ساختارها و کارمندان دولت- ملت های غالب" پیش خواهد رفت. و بازهم می بینیم که نویسندگان به جای تحلیل در مورد نیروی محرکه عملکردهای ایالات متحده، توضیح طبقهء  حاکم این کشور در مورد دلایل این عملکرد را قبول می کنند.

    اینکه قدرت های امپریالیستی منافع مشترک دارند نیز کشف جدیدی از جانب نگری و هاردت نیست. هیچگاه هم اینطور نبوده که یک قدرت بزرگ امپریالیستی بتواند "بدون در نظر گرفتن بقیه دنیا" وارد عمل شود. آنها، هم امروز و هم در گذشته اوضاع و شرایط در تمام جهان را در نظر گرفته و می گیرند، ولی این کار را با عینک منافع ملی (امپریالیستی) خود می کنند و نه در سطح مجرد "امپراتوری" که نگری و هاردت ادعا می کنند. امپریالیست ها تا حدی در هماهنگی با هم عمل می کنند، بطور مثال امپریالیست های اروپایی از طریق اتحادیه اروپا عمل می کنند ولی این عملکرد نه بازتاب یک منفعت جهانی و ورای منافع دولت ها بلکه انعکاس منافع مشترک آنها در رقابت با امریکا و رقیبان کوچکترشان مثل ژاپن است و همچنین بازتاب سلطه گری ملل ستمگر بر بخش های دیگر جهان (جهان سوم) است.

 

II- سرمایه داری چیست؟ چه نیرویی امپریالیسم را به جلو می راند؟

 

    برای اینکه بفهمیم چرا نگری و هاردت چنین تصویر غلطی از جغرافیای سیاسی امروز گرفته اند، باید به درکشان از خود سرمایه داری نگاه دقیق تری بیاندازیم. نگری و هاردت نظرات مفیدی در رابطه با جامعه معاصر عرضه می کنند، ولی از درک پایه های مادی  سرمایه داری قاصرند و نتیجتا نمی توانند توضیح دهند که سرمایه داری چطور تکامل می یابد و قوهء محرکه اش چیست.

    قبل از هرچیز باید تاکید کنیم که علیرغم تفاوت های کماکان مهم میان کشورها و مناطق مختلف جهان، یک نظام امپریالیستی جهانی موجود است که در واقع سرمایه داری است و قوانین اساسی کشف شده توسط مارکس و انگلس بر آن حاکم است. شک نیست که جهان نسبت به دورانی که مارکس و انگلس کارکرد سرمایه داری را بطور سیستماتیک در کاپیتال عرضه کردند، تغییرات عظیمی کرده است. بطور مشخص لنین نشان داد که سرمایه داری وارد عصر جدید سرمایه انحصاری و یا امپریالیسم شده و بعد از لنین هم تغییرات زیادی بوقوع پیوسته و می پیوندد. ولی دستاورد لنین این بود که عصر سرمایه دای را با اتکاء به قوانینی که مارکس کشف کرده بود تحلیل کرد. دلیلش هم وفاداری دگماتیک لنین به مارکس نبود، بلکه این بود که این قوانین کماکان و اساسا بر حرکت و تکامل جامعه سرمایه داری حاکمند.

    تلاش برای درک نظام اقتصادی معاصر کاری قابل تحسین است و اگر در حین این تلاش ها درک های قبلی، حتی درک بزرگانی چون مارکس و انگلس ناقص و یا حتی غلط از آب در آیند، کسانی که برای این تغییر جهان می جنگند نباید در برسمیت شناختن حقیقت شک کنند. ولی ما هنوز قانع نشده ایم که مارکس و انگلس های عصر اینترنت (لقبی که در پشت جلد امپراتوری به نگری و هاردت داده شده است) واقعا موفق به توضیح درست تر جامعه سرمایه داری و روند تکاملی اش، شده اند. برعکس، دوری آنان از چارچوب اساسی تحلیل مارکس و انگلس موجب گیجی مفرطشان شده است.

 

نیروها و روابط تولیدی

 

    ملاحظه ای در کتاب امپراتوری پنهان است که اگر صحت داشت، پایه های درک مارکسیستی از اقتصاد سیاسی و به همراه آن درک ما از پروسه انقلاب را که یک نظام اجتماعی را جایگزین یک نظام اجتماعی دیگر میکند، به لرزه در می آورد. نگری و هاردت می نویسند : «لازمه پسامدرنیزاسیون و گذار به امپراتوری، هم گرائی عرصه هائی است که با نام های شالوده و روبنا معرفی می شوند... در این چارچوب، تفاوت های میان طبقه بندی های محوری اقتصادی سیاسی، به کمرنگ شدن می گرایند. تولید از بازتولید تشخیص ناپذیر می شود، نیروهای مولد با روابط تولیدی در هم می آمیزند....»[xviii]

    برای درک این مسئله لازم است تعریف مارکسیست ها از نیروهای تولیدی و روابط تولیدی را به اجمال دوره کنیم. نیروهای تولیدی شامل زمین، ماشین آلات، تکنولوژی و مهمتر از همه خود طبقات مولد، ابتکار و خلاقیتشان است. شیوه سازمانیابی انسان ها برای استفاده از این نیروهای تولیدی و توزیع محصولشان را روابط  تولیدی می گویند. در اینجا منظور، نظام مالکیت بر ابزار تولید، تقسیم کار در جامعه، و شیوه ی توزیع محصولات جامعه میان اعضای آن است. عموما روابط تولیدی منطبق است بر سطح نیروهای تولیدی و ایندو با هم زیربنای اقتصادی جامعه را تشکیل می دهند. برای مثال در اروپای قرون وسطی، نظام  فئودالی بر اساس زمینداری بزرگ و سرواژ کم و بیش بر ظرفیت تولید موجود در آن زمان – یعنی دانش، تکنیک ها و ابزار تولید – منطبق است. در آن زمان هنوز پایه های مادی و نیاز اجتماعی برای بوجود آمدن طبقه وسیعی از کارگران که از رابطه با زمین «آزاد» بوده و مجبورند نیروی کارشان را به سرمایه داران بفروشند، وجود نداشت.

    هر زیربنای اقتصادی (یعنی نیروهای تولیدی و روابط تولیدی) یک روبنا-- نهادها، فرهنگ، افکار، و دولت –  را بوجود می آورد که منطبق بر آن بوده و آن را قادر به تولید و بازتولید می کند. اگر به نظام فئودالی اروپا نگاه کنیم می بینیم که چگونه این نظام نهادی مانند کلیسای کاتولیک را که منطبق بر زیربنای فئودالی آن بود، به ظهور رساند. بطور کلی، نیروهای تولیدی رشد می کنند – رشدی که هم تدریجی است و هم گاه جهش وار و ناگهانی. رشد نیروهای تولیدی، موجب تضاد فزاینده میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی می شود. همین تضاد اساسی است که انقلاب را ضروری می کند. همانطور که مائوتسه دون گفت، وقتی ابزارها به فغان می آیند از طریق انسان سخن می گویند. این انقلاب ضرورتا در روبنا و مشخصا از طریق کسب قدرت انجام می شود و راه را برای رشد روابط تولیدی نوین و پیشروی جهش وار زیربنای اقتصادی باز می کند. در خطوط کلی، این کاری است که انقلابات بورژوائی در گذشته انجام دادند و نیز انقلاب کمونیستی در آینده انجام خواهد داد.[xix]

    شاهکار مارکس و انگلس این بود که در همان دوره ابتدائی رشد سرمایه داری نشان دادند که مالکیت خصوصی ابزار تولید و نظام تولید کالائی سرمایه داری که حتا توان تولیدی کارگر را تبدیل به کالای قابل خرید و فروش و «مصرف» (مصرف  برای آفریدن کالا از طریق تولید سرمایه داری) کرده است، خود بطور روزافزونی تبدیل به موانع و «زنجیرهای» راه رشد نیروهای تولیدی، رشد صنعت مدرن و علم و پرولتاریا شده است. مارکس و انگلس مسئله را اینطور شرح دادند:

 

    «تنها آن زمان ] با انقلاب کمونیستی[ انسان های جدا از هم،  از حصارهای متعدد ملی و محلی رها شده و عملا با تولیدات مادی و فکری تمام جهان مرتبط خواهند شد و در موقعیتی قرار خواهند گرفت که ظرفیت لذت بردن از این تولید همه جانبه ی تمام جهان (آفرینش های انسان) را کسب کنند. وابستگی همه جانبه، این شکل طبیعی تعاون تاریخی- جهانی افراد، توسط انقلاب کمونیستی تبدیل به کنترل و احاطه ی آگاهانه بر این قدرتها خواهد شد؛ قدرتهائی که برخاسته از کنش انسان ها با یکدیگرند اما تا کنون همانند قدرتی کاملا بیگانه، بر آنان حکم رانده اند.» [xx]

 

    به این ترتیب دو درک کاملا مخالف را در مورد راه رسیدن به جامعه کمونیستی آینده می بینیم. برای مارکس و انگلس تحقق ظرفیت انسان فقط با انقلاب، با تغییر شرایط اجتماعی کنونی، ممکن است. [xxi]

    استدلال نگری و هاردت چیز دیگری است. آنان نه تنها روابط تولیدی را مانع یا "زنجیری" بر گردهء نیروهای تولیدی نمی بینند بلکه معتقدند، روابط تولیدی در حال "ادغام" با نیروهای تولیدی اند. (این ربط دارد به درک اینان از "کار غیر مادی" که جلوتر به آن خواهیم پرداخت). نگری و هاردت می گویند از آنجا که پیشبرد پروسهء کار نیازمند تعاون افراد است پس دیگر تمایز (یا تضاد) قابل ملاحظه ای میان تولید و نوع سازمانیابی جامعه برای انجام تولید، موجود نیست. می گویند جامعهء معاصر (که آنان "امپراتوری"  لقب داده اند) از طریق شبکه های کوچک و بزرگ کشوری و جهانی، خود- سازمانده شده است. اما این واقعیت ندارد زیرا خود- سازمانیابی جامعه، فقط در کمونیسم زمانی که بشریت واقعا در موقعیتی قرار می گیرد که بتواند آگاهانه و بطور جمعی خود را سازمان دهد، امکان پذیر است. امروز، در مقابل خود- سازمانیابی جامعه موانع مهمی، بخصوص روابط تولیدی سرمایه داری، قرار دارد؛ تولید هنوز در چارچوب مبادلهء کالائی و بطور خاص بر پایه استثمار نیروی کار تولید کنندگان صورت می گیرد. جامعه توسط روابط سرمایه داری موجود مهار و معوج و زمین گیر شده است. بله، پتانسیل برای ایجاد یک جامعه نوین دائما خود را نشان می دهد اما تا زمانی که سرمایه داری پابرجاست، این  پتانسیل تبدیل به واقعیت نمی شود. البته باید نگری و هاردت را بخاطر دیدن ظرفیت بشر در ایجاد چنان جامعه ای تحسین کرد ولی این دو حاضرند به سایهء آن ظرفیت رضایت دهند. تضاد میان نیروهای تولیدی عظیم (که نباید فراموش کنیم، طبقه ی انقلابی مهمترین بخش آن است) و یک نظام کهنه که متکی بر استثمار پرولتاریای بین المللی است، هنوز کاملا پابرجاست. برخلاف نظر نگری و هاردت، همین تضاد است که باید از طریق انقلاب پرولتری در مقیاس جهانی حل شود، تا راه برای ایجاد جامعه کمونیستی باز شود.

    پیشرفت های حیرت انگیزی در زمینه ظرفیت های تولیدی و دانش علمی رخ داده است. روشن بینی مارکس و انگلس در مورد امکان تامین نیازهای تمام بشریت اثبات شده است. با این وصف، در همان حال، شکاف میان ثروت و فقر به درجه ای رسیده که در تاریخ بشر بیسابقه است. اگر مارکس و انگلس صرفا توانستند عصر اشتراک در وفور را پیش بینی کنند، امروز امکان تحقق آن از هر گوشه سرک می کشد و خود را نشان می دهد. فقط اگر چند درصد از منابع غذائی جهان جابجا شود، گرسنگی و سوء تغذیه از روی کره زمین محو می شود. مرگ و میر روزانه پنجاه هزار کودک در نتیجه استفاده از آب آشامیدنی آلوده، می تواند متوقف شود. حل مشکل بی خانمانی که نه فقط در بمبئی و سائوپولو بلکه حتا در پای آسمانخراش های نیویورک گسترش می یابد، بسیار ساده است. اما سازمان یابی کنونی جامعه بشری، حل همین مشکلات نسبتا ساده را غیر ممکن کرده است. وقتی جامعه نمی تواند خود را به گونه ای سازمان دهد که حتا به این مشکلات ساده جوابگو باشد، صحبت از "جامعه به مثابه سوژه" فقط به پنهان کردن وظیفه انقلاب کمک می کند.  

 

    محرک کدام است؟

 

    نگری و هاردت، اقتصاد سیاسی مارکسیستی را رد می کنند و در نتیجه در کتاب امپراتوری قادر به توضیح این واقعیت که چرا سرمایه داری همواره مجبور است تولید را در ابعاد عظیمتر و عظیمتر به جلو براند، نیستند. رقابت میان سرمایه های مختلف همه آنان را وادار می کند که "گسترش بیابند یا بمیرند". یک روند مارپیچی به ظهور می رسد که طی آن سرمایه ارزش خود را می افزاید، از طریق خوردن رقبا یا ادغام با آنان، تمرکز می یابد و برای یافتن منابع بزرگتری از کارگران برای استثمار و فتح بازارها، به جستجو می پردازد. البته هیچ یک از این ها نرم و راحت جلو نمی رود. روند مارپیچی انباشت بر بستر "آنارشی تولید" جلو می رود که منجر به بی نظمی ها، بحران ها و تلاطمات ادواری می شود. امپریالیسم یا سرمایه داری انحصاری خود را اصلاح می کند اما هیچگاه این روندهای اساسی را نفی نمی کند. در واقع رقابت میان سرمایه ها، در شکل کمپانی های چند ملیتی ِعظیم و قدرت های امپریالیستی، تشدید می یابد. سرمایه ها تمام جهان را بدرون میدان رقابت خود می کشند و جنگ، منجمله جنگ جهانی، تبدیل به وسیله ی نهائی برای نابودی رقبا و خلق شرایط نوین برای انباشت بسط یابنده، می شود.[xxii]

    اجبار دائم و بی وقفه در به حداکثر رساندن سود، سرمایه را وادار به استثمار هر چه گسترده تر و همه جانبه تر نیروی کار (پرولتاریا) و تغییر دائمی تمام روند تولیدی و اجتماعی کردن آن در مقیاس عظیم، می کند. این کارکرد نظام سرمایه داری، پرولتاریا را به مقاومت بر می انگیزد و پایه های مادی انقلاب را بوجود می آورد. این روند پایه ای همیشه پیچیده و چند وجهی بوده است و در قرن بیست و یکم پیچیده تر از سابق شده است. اما نگری و هاردت این پویش  را وارونه می کنند. به نظر آنان، این مبارزه پرولتاریاست که سرمایه داران را "وادار" به تغییری که گذر به "امپراتوری" می خوانند، کرده است.

    نگری و هاردت می گویند: «تئوری هائی که گذار به امپریالیسم و ورای آن را محدود به نقد پویش های سرمایه می کنند خطر آن را در بر دارند که به قدرت موتور کارآمد واقعی که توسعه ی سرمایه داری را از عمیق ترین مرکزش بجلو می راند کم بها دهند: جنبش ها و مبارزات پرولتاریا»[xxiii]  در واقع خطر این نیست که تحلیل خود را به "نقد ناب" محدود کنیم زیرا مارکسیست های اصیل همیشه اهمیت مطالعه و فهم پدیدار های اجتماعی متنوع را دریافته اند و شک نیست که مبارزه پرولتاریا و خلق های تحت ستم عامل مهمی است که بر تکوین پویش های سرمایه تاثیر می گذارد. اما ما تاکید می کنیم که پویش درونی خود سرمایه، آن موتور عمده ای است که سرمایه را وادار می کند به عرصه های جدید بسط یابد و هر آنجا که استقرار یافته، استثمار را تشدید کند. تئوری وارونه نگری و هاردت آنان را تا بدانجا می رساند که بگویند تامین و تقویت هژمونی آمریکا در دوره 1970 تا کنون مدیون «قدرت متخاصم پرولتاریای آمریکاست ... سرمایه باید با تولید ذهنیت جدید پرولتاریا  روبرو می شد و به آن جواب می داد.»[xxiv]

    این نوع درک غیر ماتریالیستی در ناتوانی آنان در درک بحران سرمایه داری بازتاب می یابد. آنان می گویند: «آنطور که مارکس به ما می گوید بحران سرمایه داری وضعیتی است که سرمایه در نتیجهء فشاری که پرولتاریا بر نرخ سود می گذارد، وادار می شود دست به یک ارزش زدائی عمومی (general devaluation ) و بازسازی عمیق روابط تولیدی بزند. به عبارت دیگر، بحران سرمایه داری صرفا عملکرد خود پویش سرمایه نیست بلکه نتیجه ی مستقیم تضاد پرولتاریاست.»

    به عبارت دیگر، طبق نظر نگری و هاردت، بحران سرمایه داری عمدتا نتیجه مبارزات پرولتاریاست. هر چند بسیاری از مدعیان مارکسیسم نیز این نظریه غلط را دارند اما این بهیچوجه چیزی نیست که «مارکس به ما می گوید». انگلس در اثر بزرگ خود بنام آنتی دورینگ بطور مفصل تئوری بحران ِ "کم مصرفی" (under-consumption) را رد می کند و خاطر نشان می کند که کم مصرفی مشخصه ی همه اشکال جامعه طبقاتی بوده است اما تحت سرمایه داری به شکل بحران به ظهور می رسد. انگلس «بحران مازاد تولید» (over-production) را به این شکل توضیح داد که تولید سریع تر از بازارها گسترش می یابد. انگلس مسئله را اینطور شرح داد:

    «نیروی انبساط یابنده ی عظیم صنعت مدرن، که در مقایسه با آن، قدرت انبساط  گاز کودکانه به نظر می آید، اکنون به مثابه ضرورتی برای انباشت، هم انباشت کیفی و هم کمی، ظاهر می شود که هر مقاومتی را به سخره می گیرد. مصرف، فروش، بازارهای تولیدات مدرن صنعتی، چنین مقاومت هائی را  فراهم می کنند. اما ظرفیت بسط یابی بازارها (بسط افقی و عمقی آن ها) در درجه اول تحت حاکمیت قوانینی کاملا متفاوت است که با انرژی پائین تری عمل می کنند.  بازارها نمی توانند همگام با گسترش تولید گسترش یابند. تصادم اجتناب ناپذیر می شود و این مشکل راه حلی ندارد مگر اینکه شیوه تولید سرمایه داری درهم شکسته شود ...»[xxv]

    البته بحران سرمایه داری را نمی توان صرفا به عوامل اقتصادی تقلیل داد و در عصر امپریالیسم که سرمایه داری عمدتا در دول امپریالیستی متمرکز است، بسیاری ملاحظات ژئو- پلتیک (جغرافیای سیاسی) نیز در پروسه انباشت نقش دارند – منجمله رقابت میان قدرت های امپریالیستی، مبارزات مقاومت جویانه ی ملل تحت ستم و مبارزات پرولتاریا در متروپولهای امپریالیستی – که همه بطور متقابل بر هم تاثیر کنشی دارند. اما اینها نافی درک ماتریالیستی پایه ای که شالوده ی تئوری مارکس و کشف قوانین سرمایه داری، که آن را بسوی مازاد تولید می راند، نمی باشد. عملکرد این قوانین سرمایه داری را بسوی مازاد تولید می راند. این کارکرد را انگلس در نقل قول بالا بطور نافذ و روشن توضیح می دهد.[xxvi]  حرکت گرایش ها متفاوت سرمایه داری پیچیده تر شده و برخی توسط عوامل گوناگون تخفیف یافته اند اما هنوز زیر بنای کارکرد سرمایه داری را تشکیل می دهند.[xxvii]  بالعکس، نگری و هاردت به یک طریق چپ اندر قیچی استدلال می کنند که مبارزات پرولتاریا هم دلیل بحران است و هم بطور متناقض سرمایه داری را نجات می دهد (یا حداقل مرکز کنونی نظام سرمایه داری یعنی آمریکا را نجات می دهد).   

 

   احیای تئوری لوگزامبورگ

 

    نگری و هاردت تزهای روزا لوگزامبورگ در مورد امپریالیسم را احیاء می کنند. لوگزامبورگ می گوید از آنجا که پرولتاریا هرگز نمی تواند محصول کار خویش را "دوباره بخرد"، تنها راه رونق نظام سرمایه داری این است که با ("بیرون") مناطق یا بخش های غیر سرمایه داری تجارت کند. این تنها راهی است که نظام سرمایه داری می تواند (از طریق فروش) ارزش ِ تولید شده توسط استثمار پرولتاریای کشورهای امپریالیستی را متحقق کند. او فرض را بر آن می گذارد که وقتی سرمایه تمام جهان را تغییر دهد، امپریالیسم به یک بحران غیر قابل حل می رسد.

    نگری و هاردت می گویند امپریالیسم این تغییر جهانی را انجام داده است و نتیجه آن است که یک مرحله جدید سرمایه داری به ظهور رسیده که ورای امپریالیسم است. آنان میگویند، « سرمایه دیگر به بیرون نگاه نمی کند بلکه به درون قلمروش می نگرد و در نتیجه انبساطش بیشتر عمقی است تا افقی.»[xxviii]  و می گویند، «پسامدرنیزاسیون، روند اقتصادی است که وقتی تکنولوژی های فنی و صنعتی به سرمایه گذاری در سراسر جهان تعمیم  یافته اند، وقتی که روند مدرنیزاسیون کامل شده و وقتی که جای دادن محیط غیر سرمایه داری در طبقه بندی خاصی به محدودیت برخورده است، ظهور می یابد.»[xxix]

   باید بگوئیم که این تحلیل کاملا غلط است. زیرا سرمایه داری در هر مرحله تکاملی اش هم بطور عمقی انبساط یافته و هم بطور افقی. یعنی هم در مقر خانگی اش به رشد خود ادامه می دهد، پرولتاریا را کامل تر استثمار می کند و سرمایه بیشتری انباشت می کند و  نیز  در جستجوی یافتن مناطق جدید سلطه یابی است. بعلاوه، آنچه برای یک سرمایه دار (یا قدرت امپریالیستی) "بیرونی" است برای دیگری ممکن است "داخلی" باشد-- مثلا وقتی که آمریکا وارد بازارها و سرزمین های آفریقائی که سابقا تحت سلطه قدرت های امپریالیستی اروپا بود، می شود. علاوه بر این، تحلیل اینها غلط است زیرا هر چند سرمایه داری بخش های بزرگتری از جهان غیر سرمایه داری جهان را سرمایه داری کرده است، اما این پروسه بهیچوجه به پایان نرسیده است.

    نگاهی دقیق تر به تزهای نگری و هاردت کنیم. آنان با صراحت نمی گویند دیگر دولتی موجود نیست بلکه می گویند اهمیت دولت در حال از بین رفتن است و حاکمیت واقعی به امپراتوری "یکدست"  و بی شکل گذر کرده است. نگری و هاردت در این نظام جهانی نقش مخصوصی به آمریکا می دهند اما می گویند این، صرفا پوسته ای استکه جهان قدیمی امپریالیستی را بازتاب می دهد در حالیکه حاکمیت واقعی (یا ظرفیت حکومت کردن) به "امپراتوری" بی شکل گذر کرده است؛ امپراتوری ای که هم زمان در سراسر جهان، همه جا هست و هیچ جا نیست. تشریحات نگری و هاردت جوانب مهمی دارد که ممکنست بعضا به گوش خواننده  "منطبق بر حقیقت" به نظر آیند. برخی از عملکردهائی که سابقا در حیطه دولتهای خاص بود امروزه به سازمان های جهانی مانند سازمان تجارت جهانی واگذار شده است. در هم تنیدگی درونی، نه فقط میان مدارهای تولید سرمایه داری بلکه همچنین در عرصه های فرهنگی و فکری، روز افزون است. مسلما ماهیت بین المللی انقلاب پرولتری، که همیشه اساسی بوده است، اکنون برجسته تر از همیشه شده و هر پروسه ی انقلابی در این یا آن کشور را وادار می کند که به الزامات آن اعتنای کامل کند. جهان اینترنت جنبه ایست که به نظر چند سال نوری با قرن بیستم فاصله دارد، چه برسد با زمان مارکس. اما، آیا امروزه ممکن است که جهان، یک خوان یغمای واحد، برای یک سرمایه ی واحد ِ بی سرزمین، باشد یا در حال گذر به آن باشد؟

    خیر! چنین جهانی به ظهور نخواهد رسید (و بر خلاف نگری و هاردت فکر نمی کنیم چنین کابوسی، در صورت ظهور، "به بدی" نظام کنونی امپریالیستی نباشد). ویژگی هائی که سرمایه را وادار به بسط یابی می کند، در عین حال به معنای آن است که سرمایه فقط در رقابت و تضاد با سرمایه های دیگر می تواند وجود داشته باشد. همانطور که مارکس گفت، سرمایه فقط به مثابه سرمایه های مختلف می تواند موجود باشد. گرایش سرمایه به تمرکز یابی، به بزرگتر و بزرگتر شدن و بلعیدن سرمایه های دیگر که در رقابت "می بازند"، این رقابت را از بین نمی برد، بلکه آن را تشدید می کند و به سطح بالاتری می راند. در این سطح ِ بالاتر، گروه بندی های عظیم سرمایه داری با یکدیگر به رقابت بر میخیزند و دولتهایشان را در خدمت این رقابت به میدان می آورند. جنگ ِ بی پایان ِ میان سرمایه ها، سرمایه داری را وادار می کند به سطح کنونی سود قانع نباشد و سرمایه را به استثمار تعداد فزاینده ای از پرولتاریا و استثمار همه جانبه تر پرولتاریا می راند. حتا اگر اتفاق تاریخی عجیبی بیفتد و برای یک لحظه چنین سرمایه واحد جهانی بوجود آید، مطمئنا بسرعت به قطعات گوناگون تجزیه خواهد شد.[xxx]

 

   یک حاکمیت واحد؟

 

    حاکمیت، یا ظرفیت یک دولت در حکومت کردن بدون اینکه کنترل خارجی بر آن باشد، همیشه مربوط به یک قلمرو و یک جمعیت خاص بوده است. مسلما قدرت های امپریالیستی مرتبا حاکمیت دیگر کشورها و خلقها را لگد مال می کنند. در دوره استعمار  اینکار از طریق دزدی و الحاق علنی صورت می گرفت. در دوره ی اخیرتر تجاوز و دخالت شکل های مستقیم و غیر مستقیم گوناگون گرفته است. نهادهای بین المللی بخود اجازه داده اند که سیاست های حیاتی کشورها را که معمولا جزو حیطه اختیارات قدرت های مستقل است دیکته کنند. برای مثال صندوق بین المللی پول می تواند به بسیاری از کشورها در آفریقا بگوید که بودجه های بهداشت و آموزش خود را که پیشاپیش بسیار پائین است، بطرز رادیکالی کم کنند. یا سازمان تجارت جهانی می تواند بگوید که قوانین ثبت اختراعات ]پاتنت[ در کشورهای مختلف باید منطبق بر تعاریف آمریکا از حق مالکیت فکری باشد و بنابراین تولید داروهای ژنریک ]داروهائی که دارای مارک تجارتی مشخص نیستند -مترجم[ را غیر قانونی کرده و به این یا آن کشور می تواند بگوید که چه نوع سلاح هائی را می تواند تولید کند.

    همانطور که هرکس می تواند مشاهده کند، "ناپدید شدن" استقلال قدرت های مختلف، یک امر کاملا ناموزون است زیرا مسلما آمریکا قصد  ندارد سر سوزنی از حاکمیتش را از دست دهد و علیه هر تلاش یا اقدامی که بخواهد این حاکمیت را محدود کند جنگیده است. یک مثال،امتناع آمریکا از شرکت در دادگاه جنایتهای جنگی بین المللی لاهه است. زیرا می ترسد روزی برخی از شکنجه گران وی در آن دادگاه محاکمه شوند. آمریکا بی شرمانه با قرارداد کیوتو که هدفش کم کردن پخش گاز کربنیک ]گازهائی که در نتیجه فعالیت های صنعتی و سوخت تولید شده و جو زمین را آلوده و گرم می کنند– مترجم[  است مخالفت کرده است زیرا منافعش در آن است که بزرگترین آلوده کنندهء کره زمین باشد. البته دلایل دیگری هم داشت: آمریکا نسبت به هر چیزی که ظاهرش دال بر محدود کردن ذره ای از حاکمیت اوست، حساسیت دارد. بنابراین باید گفت که بله، حاکمیت بسیاری از کشورها محدود و خراب شده است اما در مورد بزرگترین "حاکمیت" یعنی آمریکا این امر اصلا صدق نمی کند.

    وقتی به جهان معاصر می نگریم چیزی که در واقع می بینیم ناپدید شدن امپریالیسم و ظهور یک امپراتوری جهانی ِ فارغ از تضادها و رقابتهای میان دول امپریالیستی، نیست. آنچه می بینیم این است که تولید در مقیاس جهانی بطور فزاینده ای اجتماعی می شود و رشته های ارتباط و پیوند میان تمام بازیگران روند تولید در جامعه بشری، هر چه تنگ تر بهم بافته می شود. اما همین اجتماعی تر شدن روند تولید در مقیاس بین المللی، در تضاد 180 درجه و خصمانه با روابط مالکیت، توزیع و سازمان یابی سرمایه دارانهء تولید، که هنوز وجود دارد،  قرار دارد. و دولتها  بازتاب این روابط تولیدی بوده و در حفظ و تقویت آن نقشی مرکزی دارند. بخصوص قوی ترین دولتها، یعنی آمریکا.

 

III. رهائی ملی و دولت

 

     نگری و هاردت بدرستی بر ارتباط تنگاتنگ دنیای کنونی، در روند تولیدی، در حرکت انسان ها، و در تبادل افکار تاکید می گذارند. آنان علیه تصور ایستا از جهان که قدرت تغییر دهنده نظام سرمایه داری را انکار می کند، استدلال می کنند. مسلما امپریالیسم در کشورهای تحت سلطه اش، نیروهای تولیدی را عقب نگاه می دارد، اما این کارش مکمل تغییر دادن همین کشورهاست.

     سرمایه داری جهانی باید مستمرا بازارهایش را بسط داده و هر چه بیشتر کار انسان را تبدیل به نیروی کار کند (که شکل خاصی از کالای خریدنی  و فروشی است). اما سرمایه داری این کار را موزون و برابر انجام نمی دهد و نمی تواند بدهد. سرمایه می تواند از ویژگی های عقب مانده جوامع ما قبل سرمایه داری  استفاده کند و آنها را ادغام و تقویت کند و  در همان حال به استثمار گسترده و عمیق بازارهایش ادامه دهد -- کاری که می کند.

     نگری و هاردت بدرستی خاطر نشان می کنند که، « روابط تولیدی که در کشورهای مسلط رشد کرد، هرگز به همان شکل در کشورهای تحت سلطه ی اقتصادی جهانی، متحقق نشد.»[xxxi] با این وصف کماکان، شکاف  میان کشورهای تحت سلطه و سلطه گر را که از مختصات اساسی جهان است دست کم گرفته و حتا مخدوش می کنند. آنان می نویسند: «تئوری های کلاسیک امپریالیسم وضد امپریالیسم هرگونه قدرت تشریح خود را از دست داده اند.»[xxxii] مائوتسه دون در تحلیل از جامعه چین خیلی روشن نشان داد که نظام فئودالی سابق بدلیل نفوذ امپریالیسم به چین ضربه خورده و تغییر یافته است. او نام این نظام را نیمه فئودالیسم گذاشت. او گفت، تا کنون نشان داده شده است که امپریالیسم،  کشورهای تحت سلطه خود را کاملا، بطور همه جانبه و «دموکراتیک»  تغییر نمی دهد.

     اما آنچه امپریالیسم انجام می دهد، به یک معنا، تبدیل به عامل درونی ِ کشورهای تحت سلطه می شود.[xxxiii] نگری و هاردت بدرستی گرایش تداخلی میان جهان اول و سوم را می بینند به این صورت که جهان سوم، « وارد جهان اول می شود و در قلب گتوها و فاولاها خود را تولید و بازتولید می کند. در عوض،  جهان اول در شکل معاملات سهام و بانکها، شرکتهای ماورای ملی، و آسمانخراشهای پول و فرمان به جهان سوم منتقل می شود.»[xxxiv] واقعیت درهم تنیدهء جهان اغلب توسط کسانی که امپریالیسم را صرفا یک نیروی خارجی ِ سد کننده ی رشد داخلی می بینند، نفی می شود. در واقع سرمایه تاثیرات متناقض مفرط بر روی کشورهای تحت نفوذ خود دارد –  سرمایه می تواند و مجبور است آنان را در مدارهای کلی تولید و توزیع جهانی ادغام کند؛ امپریالیسم با کشیدن مناطق گسترده تری بدرون پویش ِ گسترش یاب یا بمیر، رشد و توسعه را در این کشورها نیز دامن می زند. اما در عین حال که این رشد و توسعه صورت می گیرد، "شکاف" میان کشورهای تحت سلطه و سلطه گر هم بیشتر می شود.

     نگری و هاردت با حرفی که می زنند حقیقت اساسی فوق را  رد می کنند. آنان می نویسند: « از طریق تمرکز زدائی  تولید و تحکیم بازار جهانی، شکاف های بین المللی و حرکت کارگر و سرمایه آنقدر تکه تکه و تکثیر شده است که دیگر نمی توان مناطق جغرافیائی بزرگی را به مثابه مرکز و پیرامون، شمال و جنوب ... متمایز کرد. یعنی اینکه آمریکا و برزیل، بریتانیا و هند، اکنون بر حسب تولید سرمایه داری و گردش، قلمروهای مشابهی هستند. و تفاوت میان آنها تفاوت ماهوی نیست بلکه فقط تفاوت در درجه است.»[xxxv]  در اینجا می بینیم که مشاهدات درست آنان در مورد اینکه جوامع گوناگون بطور فزاینده ای با یکدیگر تداخل می کنند (بقول نگری و هاردت: «آنان بوضوح در یکدیگر فرو رفته اند») برای این استفاده شده  که یکی از مهمترین «تفاوت های ماهوی» موجود در جهان،  یعنی تفاوت میان کشورهای تحت سلطه و سلطه گر را پاک کنند. نویسندگان که انتظار اعتراض دارند، دست پیش گرفته و علیه « هر گونه نوستالژی برای دست یافتن به قدرت های ملی و هر سیاستی که ملت را تحسین  کند»[xxxvi] هشدار می دهند. اما محدودیتهای ملت و ملت گرائی (ناسیونالیسم) را نباید بهانه کرد و وظیفه ی کسب رهائی ملی را که بسیار واقعی است، انکار کرد. ( این مسئله پایه های انفجاری زیادی دارد و تا آنجا که می بینیم در جهان معاصر نه تنها در حال کم شدن نیست بلکه در حال حدت یابی است.)[xxxvii] 

 

امپریالیسم و شیوه های تولیدی ماقبل سرمایه داری

 

     نگری و هاردت می گویند ممکن نیست که کشورهای تحت سلطه بتوانند، «شرایط گذشته را بازسازی کرده و همانطور که زمانی کشورهای سرمایه داری مسلط، تکامل یافتند، تکامل بیابند. اکنون حتا کشورهای سرمایه داری مسلط، وابسته به نظام جهانی اند و کنش درونی بازار جهانی موجب عدم انسجام عمومی همه اقتصادها شده است. هر گونه تلاش به انفراد یا جدائی ] از این نظام جهانی[ به معنای سلطه هر چه بیرحمانه تر نظام جهانی و تقلیل یافتن به بی قدرتی و فقر خواهد بود.»[xxxviii]

    نگری و هاردت مشاهدات درستی می کنند. اما از این مشاهدات نتیجه گیری های نادرست و عمیقا غیر انقلابی میکنند. بله، آرزوی "بازسازی" شرایطی که برای اولین سرمایه داری غرب بوجود آمد، توهمی خطرناک است.[xxxix] اما این موضوع، تقاوت کیفی میان کشورهای سرمایه داری پیشرفته و کشورهای نو مستمره ی جهان را از بین نمی برد. این تفاوت کیفی واقعی است. نه فقط بر حسب سطح رشد نسبی شان[xl] بلکه مشخصا در رابطه با وجود یک بازار ملی، اتصالات میان صنعت و کشاورزی و شاخه های متفاوت یک اقتصاد ملی. فائق آمدن بر شکاف عظیم و فزاینده ای که میان تعداد کمی از کشورهای ثروتمند جهان  و اکثریت عظیم جمعیت جهان موجود است، کماکان یک وظیفه عظیم است که در مقابل کل بشریت خودنمائی میکند.

     در جهانی که تحت سلطه امپریالیسم است، هر کشور یا گروهی از کشورها که انقلاب کنند الزاما باید دست به مبارزهء  دشوارِ "گسستن" کردن کشور از نظام جهانی امپریالیسم بزنند. این به چند دلیل ضروری است: کشورهای تحت سلطه از تکامل باز نگاه داشته شده اند؛ رشدشان تحریف شده و در درون یک نقش (تبعی) معین که به هر یک در نظام جهانی امپریالیستی داده شده، جهت یافته اند. رهائی مردم الزام آور می کند که این شکل از انقیاد ملی بطرز قاطعی ریشه کن شود. به این معنا، رهائی ملی منطبق بر منافع اکثریت توده ها در کشورهای تحت سلطه می باشد. بعلاوه، اگر کشوری وابسته به مراحم قدرتهای امپریالیستی و نهادهای ماورای ملی آنها مانند صندوق بین المللی پول و بانک جهانی باشد،  نمی تواند ضروریات کمک به انقلاب جهانی را متحقق کند. کافی است نگاه کنیم و ببینیم که چگونه کشورهای امپریالیستی حتا با رژیم های ارتجاعی که به دلایلی از برنامه های امپریالیستهای مسلط سرباز زده اند، با قلدری رفتار کرده و سرنگونشان کرده اند. در مورد کشورهای امپریالیستی نیز، یک انقلاب سوسیالیستی اصیل مجبور است این کشورها را از بقیه "منفصل" کند زیرا اولا، اگر کشورهای سوسیالیستی چنین نکنند نمی توانند در مقابل خرابکاری ها و حملات دول امپریالیستی دیگر مقاومت کنند و ثانیا، اصلا تصورش را هم نمی توان کرد که می توان یک کشور سوسیالیستی اصیل را بر پایه ی ستم و استثمار ملل دیگر ساخت.

     نگری و هاردت انگشت روی یک مشکل واقعی گذاشته اند: بله، برای کشوری که پا در جادهء انقلابی می گذارد، بخصوص اگر کشوری باشد که تحت سلطهء امپریالیسم بوده است، پرهیز از افتادن به دامن بی قدرتی و فقر، کاری بس دشوار و بسیار سخت است. در واقع، فائق آمدن "بر فقر و بی قدرتی"  یکی از وظایف و مصاف های بزرگ انقلاب خواهد بود. اما نگری و هاردت از این واقعیات چه نتیجه گیری می کنند؟ آنان در کتاب امپراتوری نتیجه می گیرند که این وضع غیر قابل اجتناب است و بهتر است که هیچ تلاشی برای رهائی ملی صورت نگیرد و هر گونه رهائی در آینده فقط زمانی می تواند بدست آید که تمام نظام سرمایه داری جهانی دگرگون شود (کلمه "دگرگونی" را نویسندگان به عمد انتخاب کرده اند زیرا آنان اعتقادی به "سرنگونی" ندارند.) علیرغم اصرار نگری و هاردت که "از هر نقطه" در جهان میتوان به  امپراتوری حمله برد اما نظریه ی آنها کاملا اروپا- محورانه است زیرا معتقدند هر گونه تغییر اجتماعی واقعی در ابتدا فقط می تواند در کشورهای سرمایه داری پیشرفته (که ما علیرغم اعتراض نویسندگان کماکان آنان را کشورهای امپریالیستی خواهیم خواند)  رخ دهد.

     مبارزه در کشورهای امپریالیستی نقش بسیار مهمی در مبارزه جهانی برای گذر از یک عصر از جامعه بشری به عصری دیگر، دارد. پروسه انقلاب جهانی نمی تواند محدود به انقلاب در جهان سوم باشد و پرولتاریا و توده های تحت ستم در مراکز امپریالیستی، در بهترین حالت، به حامیان منفعل یک روند انقلابی که خود نسبت به آن بیگانه اند تبدیل شوند. چنین چیزی ممکن نیست و یک دیدگاه رهائی بخش هم نمی باشد.[xli] باید بر ابعاد حقیقتا بین المللی مبارزه برای کمونیسم جهانی و نقش حیاتی این مبارزه در هر دو نوع کشورهای تحت سلطه و امپریالیستی، تاکید نمود. اما این نباید منجر به تحریف شده و امکان یک راهگشائی انقلابی در یک یا گروهی از کشورها انکار شود. راهگشائی انقلابی در یک یا گروهی از کشورها، خود به مثابه فراخوانی برای مبارزهء انقلابی در هر دو نوع کشورهای تحت سلطه و امپریالیستی خواهد بود. اگر قرار است انقلاب کنیم به احتمال قوی در ابتدا در یک یا چند کشور صورت خواهد گرفت. و هر جا انقلاب پرولتری به پیروزی رسد، بطور اجتناب ناپذیری با دشمنی ِ آن بخش ِ جهان که هنوز تحت سلطه نظام کهنه ی استثمار است، روبرو خواهد شد.

     نگری و هاردت به درستی بر روی محدودیتهای واقعی ِ روند ساختن یک نظام اقتصادی موازی در یک جهان سرمایه داری، انگشت می گذارند. بر واقعیت بیولوژیک انسان ( این که ما همه از یک نوع هستیم) واقعیت اجتماعی نیز اضافه شده است. بشریت با وجود آنکه امروز به طبقات و ملل مختلف تقسیم شده است  اما یک کلیت منسجم است.  تقسیم تولید، علم، و فرهنگ  به دو کمپ، اساسا امکان ندارد.[xlii]  بله در عصر تاریخی ما، دولتهای سوسیالیستی هنگامی که به ظهور برسند، در محاصره جهان امپریالیستی خواهند بود  و این تا مدت زیادی مشخصهء عصر ما خواهد بود اما این را باید فقط به مثابه یک دوره و یک شکل از مبارزه میان پرولتاریای جهانی و امپریالیسم جهانی درک کرد. همزیستی مسالمت آمیز محدودیتهای خودش را دارد. همزیستی مسالمت آمیز هرگز نمی تواند یک استراتژی اساسی باشد و در نهایت یکی از نظام ها بر دیگری فائق خواهد آمد.[xliii]. این فقط بخاطر ماهیت تجاوزگر امپریالیستها نیست. و مطمئنا بخاطر اراده کشورهای سوسیالیستی هم نیست. بلکه انعکاسی از تقسیم ناپذیر بودن بشریت است. هر چند این حقیقت اساسی قبلا هم وجود داشت و مارکس و انگلس با دعوت کارگران همهء کشورهای جهان به اتحاد و مبارزه  برای جهانی نوین، آنرا برسمیت شناختند؛ اما این "یکی بودن" بشریت بصورت قابل لمس تر از همیشه توسط اقشار وسیعتری از توده های سراسر جهان حس می شود. ارتباطات مدرن، روش های تولید و سیل مهاجرت به این معناست که مردم دور افتاده ترین نقاط جهان، به هزار و یک شکل، با یکدیگر مرتبط شده اند. کتاب امپراتوری بدرستی به این موضوع اشاره می کند. این نیز درست است که بوجود آمدن وسائل تولید مدرن نیازهای جدیدی را نیز آفریده است - - مردم دور افتاده ترین نقاط جهان خواهان دست یافتن به محصولات زندگی مدرن، و سهمشان از محصول مشترک بشریت  و دستیابی کامل به اجتماع جهانی زنان و مردان می باشند. همانطور که مارکس خاطرنشان کرد فقر نسبی است و نسبت به خواستها و نیازهای تاریخا معین ِ بشر سنجیده می شود. یک جنبش انقلابی که صرفا به سیر کردن شکم گرسنگان اکتفا کند و نتواند گام به گام، به مردم در ارضای تمایلشان به یادگیری، به ارتباطات، و مبارزه برای تغییر تمام جنبه های زندگی اجتماعی کمک کند، حتما شکست می خورد. این درست است که دهقانان فقیر و دیگران، آنهائی که بیش از همه خواست انقلاب دارند، اغلب آن بخشی از توده ها هستند که بیش از همه از این روند جهانی کنار گذاشته شده اند اما این محرومیت را نمی توان به یک اصل تبدیل کرد و بهیچوجه نمی توان جهل و محرومیت را بعنوان آجرهای بنای یک جامعه نوین مورد استفاده قرار داد. اولا، چنین رویکردی فورا پایه ی حامیان انقلاب را محدود کرده و طبقات میانی و روشنفکران را که همکاری شان لازم است به اردوی دشمن می راند. ثانیا، این رویکرد در تضاد با هدف پرولتاریاست که باید خود را آمادهء حکومت بر جهان کند و توده های مردم را برای اینکه بتوانند امور دولت را بطور فزاینده ای در دست گیرند، تعلیم دهد. کامبوج ِ پول پوت یک نمونهء ترسناک از فرجام ِ ناسیونالیسم است.[xliv]

    بنابراین در کشورهای تحت سلطهء امپریالیسم، باید از طریق انقلاب دموکراتیک نوین و سوسیالیستی دست به مبارزه ی قاطعانه ای برای "منفصل" کردن آن از نظام امپریالیستی جهانی زد. تاریخ نشان داده است که می توان کاری کرد که به نتایجی بجز "بی قدرتی و فقر" رسید. حداقل در رابطه با یک کشور سوسیالیستی بزرگ این امکان ثابت شده است. انقلاب سوسیالیستی در یک کشور سرمایه داری پیشرفته نیز پس از پیروزی، با مشکلات عظیمی مواجه خواهد شد زیرا باید یک نظام اقتصادی بسازد که متکی بر سلطه گری بر دیگر کشورها و مردم جهان نیست و رشته های پیوندش با دیگر امپریالیستها که سابقا شرکای تجاری اش بودند قطع شده است.[xlv] نویسندگان بدرستی به محدودیتهای ساختن یک «اقتصاد موازی» در جهانی که هنوز سرمایه داری بر آن غالب است، اشاره می کنند. دولتهای سوسیالیستی، از هر جنبه، باید به شکل "مناطق پایگاهی" ِ انقلاب جهانی پرولتری، عمل کنند؛ به مثابه مناطقی که توده ها امر تغییر جامعه را آغاز کرده اند و در حال ساختن یک آیندهء کمونیستی اند. اما هرگز نباید چشم از این واقعیت بر دارند که آیندهء کمونیستی فقط می تواند در مقیاس جهانی بوجود آید و دولتهای سوسیالیستی درگیر یک جنگ طولانی و سخت با جهان امپریالیستی بر سر آیندهء بشریت و جهان می شوند. همانطور که در طول یک جنگ انقلابی، بقاء و شکوفائی مناطق پایگاهی وابسته و تابع پیشروی کلی مبارزه است، بقاء و شکوفائی دولتهای سوسیالیستی نیز در نهایت وابسته و تابع ِ  پیشروی کلی مبارزه جهانی علیه سرمایه داری است.[xlvi] 

     موانعی را که روابط امپریالیستی در مقابل پیشرفت و توسعه ایجاد می کند باید در مقایسه با پتانسیل نیروهای تولیدی که سرمایه داری بوجود آورده سنجید – نیروهای تولیدی که در ارتباط تنگاتنگ با غارت کشورهای تحت سلطه رشد کرده اند. این را نباید فراموش کرد. مشاطه گران امپریالیسم اغلب استدلال می کنند که مردم کشورهای تحت سلطه باید نسبت به غرب که ماموریت متمدن و مدرن کردن را در کشورهای آنان پیش برده اند، ممنون و قدر دان باشند. با همین استاندارد برخی از شخصیتهای سیاسی آمریکا سعی کرده اند برده داری را در آمریکا، توجیه کنند! بخشی از جواب به این استدلالات این است که یکی از منابع رشد سرمایه داری در غرب، از همان اوان تا به امروز، غارت کشورها و مناطق کمتر توسعه یافتهء جهان بوده است. اما این فقط بخشی از جواب به اینها و بخش کم اهمیت تر جواب است. همین پروسهء انباشت و رشد که کشورهای تحت سلطه به بهای گران به آن خدمت کرده اند، منجر به آفرینش علم، تولید تکنیک،  و بوجود آمدن خود طبقه پرولتاریا شد ه است. و این،امکان بوجود آوردن یک سازمان اجتماعی نوین در سراسر کره زمین را هم ممکن و هم ضروری کرده است؛ امکانی که در تقلای زاده شدن است. موانعی را که سرمایه داری در مقابل رشد ایجاد می کند باید در مقایسه با این امکان سنجید و معنا کرد.

 

  رهائی ملی هنوز یکی از وظایف پرولتاریاست

 

     در یکی از روشنگرانه ترین بخش های امپراتوری، و شاید برای پیشگیری از حملاتی که نویسندگان پیش بینی می کنند بخاطر نفی "ملت" نصیبشان خواهد شد، می نویسند: « ملت را فقط تا آنجا که یک خط دفاعی محکم علیه نیروهای قدرتمندتر خارجی است می توان مترقی دانست. و همانقدر که این سنگرهای حفاظ در مقابل سلطه بیگانه به نظر مترقی می آیند،  در داخل و نسبت به درونی که حفاظت می کنند، می توانند نقشی کاملا  برعکس ایفا کنند[xlvii] بحث نویسندگان در رابطه با ناسیونالیسم سیاه در آمریکا به نقش مثبتی که این مبارزه بازی کرد اشاره دارد هرچند به درستی گوشزد می کنند که «عوامل مترقی بطور اجتناب ناپذیر با سایه های ارتجاعی اشان همراهند (که از آن جمله است پوشاندن تفاوت های طبقاتی) و یا وقتی بخشی از این جامعه (مثلا مردان آفرو-آمریکائی) علی القاعده بعنوان نمایندگان همه آن کلیت مطرح می شوند.»[xlviii]

     « با  "رهائی" ملی و شکل گرفتن دولت- ملت، تمام عملکردهای ستمگرانهء حاکمیت (sovereignty) مدرن ناگزیر با تمام قوا شکوفا می شوند.» «به این ترتیب انقلاب (در کشورهای مستعمره) کت بسته تقدیم بورژوازی جدید می شود. شاید بتوان گفت که این انقلاب فوریه ایست که باید اکتبر[xlix] را بدنبال داشته باشد. ولی تقویم دیوانه شده است: اکتبر هیچگاه فرا نمی رسد، انقلابیون در رئالیسم گیر می افتند، مدرنیزاسیون در هیرارشی بازار جهانی گم میشود... و کشورهای آزادشده متوجه می شوند که در یوغ نظم اقتصادی بین المللی گرفتارند.» یا همانطور که بعدتر می گویند «دولت هدیه زهرآگین رهائی ملی است».[l]

     قطعه بالا فقط در چارچوبه جمع بندی از مسیری که اغلب مبارزات "رهائی بخش ملی" دنبال کرده اند؛ و فقط اگر "رهائی ملی" را صرفا و اساسا مبارزه ای برای کسب استقلال رسمی بدانیم، درست از آب در می آید ( البته محدود کردن معنای رهائی ملی به کسب استقلال رسمی، اشتباه است). مثلا در آفریقا، تمام دورهء استعمار زدائی که در سال های 1950 آغاز شد و در واقع در سال 1994 با برکناری رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی به پایان رسید، با ایدئولوژی ناسیونالیستی  عجین بود. در بسیاری از این مبارزات یک جریان رادیکال تر هم بود که می کوشید این مبارزات را بر حسب مختصات مارکسیست لنینیستی (و یا حتی برخی اوقات، مائوئیستی) تعریف کند و گاهی این نوع مبارزات "رهائی ملی" را بعنوان پیش درآمدی برای مرحله بعدی (سوسیالیستی) معرفی می کرد. اما  آنچه در این کشورها تحکیم شد یک رژیم بورژوائی بود که به توده ها ستم می کند و سراپا به نظام امپریالیستی جهانی وابسته است. بواقع، «اکتبر هرگز از راه نمی رسد».

     ولی اینجا هم بین خیال پردازی های افراد در مورد خودشان، پرچمی که برای توجیه عملکردشان هوا می کنند، و روابط طبقاتی که در واقعیت نمایندگی می کنند  فرق هست. فی الواقع مشکل عظیم انواع ناسیونالیسم انقلابی این است که مارکسیسم را با ناسیونالیسم مخلوط می کند و علی القاعده مسئله مرکزی همه روندهای انقلابی را مخدوش می کند: اینکه رهبری بدست کدام طبقه است و چه جامعه ای متولد خواهد شد. درک مائوئیستی از انقلاب بورژوا دمکراتیک نوع نوین به رهبری پرولتاریای انقلابی این است که هدف این انقلاب نه ایجاد یک جامعه سرمایه داری به رهبری بورژوازی بلکه راهگشائی به سوی جامعه سوسیالیستی به رهبری پرولتارست. پرولتاریا وظیفه ی رهائی ملی را بعهده می گیرد چرا که انقلاب پرولتری بدون مبارزه علیه کلیه شکل های سلطه و نابرابری به پیروزی نمی رسد. ولی هرگز کوته نظرانه به این وظیفه به مثابه هدف خود نمی نگرد. تاریخ نشان داده است، آنها که هدفشان به رهائی ملی محدود شده و ایدئولوژی ناسیونالیستی داشته اند اساسا از پس وظایف رهائی ملی نیز بر نمی آیند. نگاه کنید به وابستگی کوبا به شکر و سپس به توریسم و یا وابستگی موزامبیک به صدور کارگر مهاجر به آفریقای جنوبی. می بینیم که وظیفهء آزاد کردن این جوامع از چنگال امپریالیسم جهانی به هیچوجه انجام نشده است. دلیلش آن است که اینان کوشیدند بر صدر یک اقتصاد در حال کارکرد سرمایه داری تکیه زنند. در نتیجه، به ناگزیر، با نظام جهانی امپریالیستی کنار آمدند (همان "رئالیسمی" که نگری و هاردت صحبتش را می کنند). این دینامیسم اقتصادی حتی آنجائی که هنوز بورژوازی موجود نیست، بورژوازی را هم بوجود می آورد. این روند را نیز در کشورهای مختلف  دیده ایم. 

     فقط در صورتیکه وظیفه رهائی ملی و بدنبال آن بازسازی ملی بطور روشن و بی برو برگرد تابع هدف تغییر همه جهان قرار گیرد می توان قدرت و اراده گام برداشتن بر مسیر دیگری را یافت. ولی این مسیر ِ دیگر نیز به دولت نیاز دارد؛ در این راه نیز، جامعه نیازمند رهبری و قوای مادی برای فائق آمدن بر مخالفت داخلی و خارجی با این راه، است. فی الواقع رهائی ملی، نابودی سلطه امپریالیسم، امروز هم به همان اندازه چهل سال پیش ضروری است. و این مبارزه در صورتیکه و تا حدی که در خدمت ایدئولوژی و برنامه پرولتاریا و وظیفه تاریخی رهائی جهان باشد می تواند نقش بسیار مهمی بازی کند.

     جالب توجه است که در این بخش از کتاب، نویسندگان در مورد انقلاب چین سکوت می کنند. انقلاب چین معروفترین انقلابی است که در آن مبارزه رهائی ملی بواقع به "اکتبر"، یعنی به انقلاب سوسیالیستی، منتهی شد. انقلاب چین تحت رهبری مائوتسه دون، یک مبارزه طولانی علیه فئودالیسم و امپریالیسم و سرمایه داری بوروکراتیک را به پیش برد ولی این مبارزه را نه در خود و برای خود بلکه به عنوان پیش درآمد ضروری برای انقلاب سوسیالیستی پیش برد. این خطر که وظیفه رهائی ملی باعث شود هدف کمونیسم از جلوی چشم انقلابیون کنار رود (البته با فرض اینکه اصولا چنین هدفی را داشته باشند)[li]؛ این خطر که «اکتبر هیچگاه فرا نرسد»، همیشه هست. ولی خطر واقعی را نمیتوان عذری کرد بری اجتناب از حرکت در مسیری که هرچند خطرناک، اما ضروری است. پرولتاریا باید جرات کرده و وظیفه رهبری رهائی ملی و متحد کردن اکثریت جمعیت از جمله عناصری از بورژوازی ملی (چه علنی باشند و چه در پوشش) را بعهده بگیرد. عناصر بورژوازی ملی، هدفشان در واقع چیزی نیست جز برپائی یک نظام بورژوائی مستقل. بنابراین، پرولتاریا باید وظیفه رهائی ملی را بر عهده گرفته و نگذارد رهبری آن به دست عناصر بورژوا بیفتد و اقدامات لازم را انجام دهد تا توده های مردم بطور فزاینده ای درگیر آن روند انقلابی شوند که به سوسیالیسم و نهایتا به کمونیسم می انجامد.

      مائو چالش "منفصل" کردن چین از جهان متخاصم امپریالیستی را روی دست گرفت و یک جامعه سوسیالیستی بنا نهاد که یک «ساختار اقتصادی خودگردان» بود و به نظام امپریالیستی یا بازار جهانی وابسته نبود. در جای دیگری نویسنده های کتاب امپراتوری به چین دوران مائو اساسا به عنوان یک پروژه "مدرنیزاسیون" اشاره می کنند.[lii] واقعیت این است که انقلابیون کمونیست چین داشتند جامعه ای واقعا متفاوت می ساختند، جامعه ای کاملا متضاد با نظام سرمایه داری که در اروپا و غیره ظهور کرده بود. درست است که انقلاب چین اهمیت زیادی به ریشه کن کردن بقایای روابط ماقبل سرمایه داری در روستا و بنا گذاشتن یک زیربنای صنعتی و سایر نمادهای یک زندگی مدرن می داد، ولی این انقلاب تحت رهبری مائو، با قطب نمای دست یابی به جامعه ی بی طبقه و اتکاء به نقش پویای انسان ها در مبارزه برای رسیدن به چنین جامعه ای، پیش رفت. بر خلاف مائو و کمونیستهای انقلابی درون حزب کمونیست چین، رویزیونیست هایی نظیر دن سیائو پین، مدرنیزاسیون را هدفی در خود می دیدند و بعد از مرگ مائو تحت لوای "چهار مدرنیزاسیون" قدرت را از دست انقلابیون کمونیست گرفتند.[liii]

 

مسئله دهقانی و ارضی کماکان مهم اند

 

نگری و هاردت در کتاب توده ی انبوه به مسئله تغییراتی که سرمایه داری در جهان سوم در زمینه کشاورزی سبب شده می پردازند. عنوان درشت بحث، "گرگ و میش دنیای دهقانان" است که شمه ای از تز اصلی شان است: دهقانان محو شده اند. تعریفشان از دهقان این است: «کسی است که روی زمین خود کار می کند، اساسا برای مصرف شخصی تولید می کند و تاحدی در نظام  اقتصاد بزرگتری ادغام شده و تابع آن است و زمین و ابزار لازم را یا در مالکیت خود دارد و یا به آن دسترسی دارد.»[liv] البته اگر تعریفمان از دهقان را اینگونه محدود کنیم، نتیجه ای که نویسندگان می گیرند ناگریز است.

      نویسندگان به درستی به تحلیل مائو که اساسا دهقانان را به فقیر، متوسط و مرفه تقسیم بندی کرد رجوع می کنند. دهقانان در روند تجزیهء دهقانی (پولاریزاسیون) به اقشار دهقانی متفاوت تقسیم می شوند: به دهقانان فقیر و بی زمین در یک طرف و دهقانان مرفه که سایرین را استخدام می کنند، در طرف دیگر. دهقانان متوسط که تنها دسته ای هستند که تعریف نگری و هاردت به آنان می خورد ( تولید کنندگان خودکفا) «در این پروسه از بین می روند».[lv] نویسندگان اشاره می کنند که «تمرکز سیاسی مائو به سمت دهقانان معطوف شد، و نه به سمت دهقانان آنطور که بودند، بلکه به سمت دهقانان آنطور که می توانستند باشند.»[lvi]

      در واقع، مائو تاثیرات امپریالیسم بر جامعه چین را تحلیل کرده و گفته بود که کارکرد امپریالیسم چهره ی روستای چین، بویژه تجزیه طبقاتی در میان دهقانان را، برای همیشه تغییر داده است. ولی مائو، در عین حال، این واقعیت را فهمید که پروسهء فوق در چارچوبی صورت می پذیرد که امپریالیسم خارجی مانع از این می شود که چین همچون یک جامعه ی سرمایه داری کامل ظهور کند، و نیاز چین به از سر گذراندن انقلاب بورژوا دموکراتیک هم از اینجاست. ولی میان این انقلاب دموکراتیک بورژوائی با انقلاب دموکراتیک بورژوائی نوع قدیم تفاوت است. زیرا این نوع ِ نوین باید به رهبری پرولتاریا و به نحوی انجام شود که راه را برای سوسیالیسم باز کند. مائو بر خلاف آنچه رویزیونیست های شوروی و انور خوجه تصویر کردند، بهیچوجه یک "دهقان انقلابی" نبود. همانطور که نگری و هاردت بدرستی اشاره می کنند «پیروزی نهائی انقلاب دهقانی، پایان دهقانان است.»[lvii] مائو با این دید درازمدت، روند کلکتیویزاسیون (اشتراکی کردن) کشاورزی را در چین آغاز کرد که گام به گام تفاوت میان کارگر-دهقان و شهر-روستا را در جهت پیشروی انقلاب سوسیالیستی محدود کرد. ولی نویسندگان از دیدن این گام بسیار مهم و انقلابی که در چین با تجدید تقسیم اراضی برداشته شد، قاصرند. این درست است که هدف ایجاد تغییرات سوسیالیستی در روستای چین بود ولی این امر نمی توانست از طریق تجزیهء دهقانی differentiation (یا پرولتریزه شدن قسمی ِ ) بخش های وسیعی از دهقانان جامعهء کهن، تحقق پذیرد.

      برای پیشروی بسوی آینده سوسیالیستی لازم بود مشکل "قدیمی" زمین به شیوه ای انقلابی یعنی از طریق دادن زمین به کشتگر، حل شود. به این طریق شوق دهقانان برای از هم دریدن نظام ارتجاعی، نظامی که طی قرن ها آنان را برده کرده بود، برانگیخته شد و روابط فئودالی در روستا داغان شد. ولی این اقدام انقلابی شمشیری بود دو لبه! زیرا در را بروی رشد سرمایه داری و روند تجزیهء دهقانان به دهقانان فقیر و غنی نیز باز می کرد؛ روندی که نتیجهء حتمی اش تمرکز زمین در دست دهقانان ثروتمند یا زارعین سرمایه دار است و اکثریب به دهقانان بی زمین تبدیل می شوند. ( در واقع در سال های اولیه رفرم ارضی، اقتصاد سرمایه داری یا اقتصاد دهقانان ثروتمند، سریعا در حال رشد بود).

      مائو دادن "زمین به کشتگر" را عملی در خود و برای خود نمی دید، بلکه قدمی می دید در خدمت به شکل گیری تعاون داوطلبانهء دهقانان. فقط از این طریق بود که می شد اشتیاق به کلکتیویزاسیون (اشتراکی کردن) را در دل دهقانان به کمال شعله ور کرد و از داوطلبانه بودن آن مطمئن بود. این تجربه با عملکرد رویزیونیست ها تفاوت فاحش داشت. یک نمونه از این دست تجربهء کوباست که املاک قدیمی شکر صرفا به مزارع سرمایه داری دولتی تبدیل شدند. هر چند شرایط زندگی کارگران کشاورزی بهتر شد، ولی در آن شرایط اساسی که کارگران را تبدیل به بردگان مزدی می کند، تغییری حاصل نشد.

      وقتی نگری و هاردت می گویند دهقانان سنتی در حال تغییرند، درست می گویند. ولی وقتی به گونه ای می نویسند که گویا در تعداد زیادی از کشورهای آسیا، آفریقا، و آمریکای شمالی دیگر نیازی به انقلاب ارضی نیست، اشتباه می کنند. شک نیست که نسبت به دوره ای که مائو روستای چین را بررسی و تحلیل کرد، نفوذ امپریالیسم در کشورهای جهان سوم موجب تغییر روابط طبقاتی در روستای بسیاری از آن کشورها شده است.[lviii] ولی باید متوجه بود که این امر یک بعدی پیش نمی رود: در همان حالی که سرمایه داری برخی جوانب روابط ماقبل سرمایه داری را از بین می برد، می تواند برخی جنبه های دیگر همین روابط را مورد استفاده قرار داده و تحکیم کند.

      مثلا در هند، نظام  کاست، در ایالت پنجاب که سرمایه داری در کشاورزی از همه جا پیشرفته تر است، در جوانبی به همان شدت عمل می کند که در برخی مناطق به شدت عقب مانده ی هند. و در واقع کشاورزی مدرن سرمایه داری می تواند از آداب و رسوم قرون وسطائی نظیر کاست استفاده کند و استفاده می کند. این واقعیت که سرمایه داری گرایش به انحلال دهقانان دارد یک چیز است و اینکه  دهقانان و یا امیال دهقانان فقیر و بی زمین (نیمه پرولتاریا) برای یک راه حل بورژوایی یعنی تبدیل شدن به مالکان کوچک را از بین برده است، کاملا چیز دیگریست. بسیاری از گرایش ها سرمایه داری توسط گرایش ها متضاد و واقعیات ژئوپولیتیکی محدود می شوند. مثلا یکی از گرایش ها سرمایه داری این است که از اتوریته های ارتجاعی موجود حمایت کرده و به آنها تکیه کند. مثلا می بینیم که تا وقتی شیر نفت باز است، امپریالیسم از شیوخ فئودال در خلیج حمایت می کند و این با گرایش ها دیگر سرمایه داری که می خواهد دنیا را به شمایل خود در بیاورد منافات دارد. عموما در جهان سوم فقط بر اساس حل بورژوا دمکراتیک مسئلهء زمین (یعنی از طریق "زمین به کشتگر") پیشروی به سوی آیندهء واقعا سوسیالیستی- پرولتری، که بواقع و بتدریج  دهقانان را به مثابه یک طبقه از بین خواهد برد، ممکن است. ولی اگر وانمود کنیم که سرمایه داری دهقانان و آمال دهقانی را از بین برده، مثل این است که بخواهیم جامعه نوین را روی ماسه بنا کنیم.

      امروز در برزیل فقط 20 درصد مردم از طریق کشاورزی زندگی می کنند. ولی می شود دید که جنبش بی زمین ها مهمترین مبارزهء جاری در آن کشور علیه رژیم ارتجاعی است و حمایت وسیع جمعیت شهری را نیز به خود جلب کرده است. نگری و هاردت برای توضیح این حمایت می گویند ویژگی های دهقانان در توده عام و یا در «توده ی انبوه» تولید کنندهء برزیلی حل شده است. ولی یک توضیح دیگر و درست تر موجود است: مسئله ارضی در برزیل هنوز تا حد زیادی "انقلاب دموکراتیک نوین" علیه امپریالیسم و فئودالیسم را در خود متمرکز کرده و شاخص آن است؛ انقلابی که هنوز باید در آن کشور، با شرکت اکثریت عظیم مردم برزیل منجمله دهقانان بی زمین، انجام شود.

 

IV- قانون ارزش و” کارغیرمادی“

 

      استدلال مرکزی در تزهای کتاب امپراتوری این است که ” کارغیرمادی“ اکنون شکل تعیین کننده کاردرجهان است. نگری و هاردت در کتاب توده ی انبوه نیز به این تز بازگشته و به تفصیل به آن پرداخته اند. آنان به ” کارغیرمادی“ به عنوان مسئله ای کیفی می نگرند و نه کمی. آنان نقش کارغیرمادی این زمانه را همسنگ کار صنعتی درقرن نوزدهم می دانند. در قرن 19، اگرچه نیروی کار صنعتی ازنظر کمی دربرابر نیروی کار کشاورزی از نسبت اندکی برخورداربود، ولی کل آن عصر را رقم زد و کلیهء اشکال کار دیگر مثل کشاورزی و کار دستی را تغییر داده و شکل انجام آنان را تعیین کرد. آنان استدلال  میکنند که کارغیرمادی، یا به عبارت دیگر کاری که شئی مادی تولید نمی کند، سایر اشکال کار را که کماکان موجودند (کار صنعتی و کشاورزی) را شکل داده و برآنها تأثیر می گذارند.

      دراینجا میتوان دید که چرا مشاهدات و بحثهای نگری/ هاردت برای بسیاری "به نظر درست" می آید. این یک واقعیت است که بخشی از تولید ( بخشی که رو به افزایش  است)  در برگیرنده ی اشکال گوناگون "کارغیرمادی"  است. مثلا تولید نرم افزار را در نظر بگیرید. این بخش، نه تنها بخودی خود برای سرمایه داری معاصر بسیار مهم است (می دانیم که امروزه، بزرگترین ودینامیک ترین شرکت های جهان دراین عرصه فعال هستند که مایکروسافت برترین نمونه آنهاست)  بلکه پیشروی کامپیوتری کردن، بر کیفیت کار و کنش واکنش انسان های درگیر در روند تولیدی، تاثیر می گذارد. همچنین بر روی روابط طبقاتی تاثیر می گذارد. بطورمثال خبرنگاران معمولا گزارشهای خود را در فایل های کامپیوتری تحویل میدهند؛ به این ترتیب، نیاز به تایپیست هائی که در نسل گذشته برای این کار ضروری بودند، از بین رفته است. این دو نویسنده همچنین استدلال میکنند که کامپیوتریزه شدن و پیشرفت درارتباطات (اینترنت وغیره) باعث شده که تولید به صورت " شبکه ای" انجام شود؛ این شکل کار نسبتا انعظاف پذیر بوده و میان انسان های درگیر پیوندهای سستی برقرار می شود؛ این وضع نیازی به استقرار روابط سلسله مراتبی خشک را از بین برده است.

    مشکل آن است که نگری/ هاردت درک دلخواه خود از "کارغیرمادی" را برای رد تئوری ارزش مبادله استفاده کرده و می گویند این تئوری دیگر معنائی ندارد. مارکس-انگلس ” تئوری ارزش کار“ را فرموله کردند تا توضیح دهند که کالاهای مختلف چگونه باهم مبادله میشوند. مثلا، چرا یک گرم طلا گرانتر از یک لیتر نفت است. بطورخلاصه، آنها نشان دادند که بهای هرکالا، بطور کلی، حول ارزش مبادله اش نوسان دارد که معادل آن مقدار ”زمان کاراجتماعا لازم“ است که درتولید آن کالا بکار رفته است. نگری/ هاردت می گویند، کارغیرمادی مفهوم ارزش مبادله را به مثابه فشردهء زمان کار، ازمیان برمیدارد. درواقع، درک آنها ازکارغیرمادی موجب می شود که سایر ستون های اساسی اقتصاد سیاسی مارکسیستی ( که برای درک سرمایه داری کنونی حیاتی هستند) را نیز نادیده بگیرند.

     نگری/هاردت معتقدند، بسیاری از عرصه های تولید غیرمادی فقط می توانند به مثابه بخشی از یک  پروسهء کلکتیو انجام شوند؛ پروسه ای که نمی توان آن را صرفا به فعالیت نیروی کار استثمار شونده تنزل داد. استدلال نگری/هاردت اینست که درک مارکس ازسرمایهء متغیر[lix] دیگرکاربرد ندارد زیرا پروسهء کار دیگر نیاز ندارد که توسط سرمایه « سازماندهی و هماهنگ» شود: « امروزه تولید، ثروت و ایجاد مازاد اجتماعی شکل فعالیت متقابل و کئوپراتیوی بخود میگیرد که ازطریق شبکه های متنوع زبانی، ارتباطاتی و مؤثر پیش میروند و بدین ترتیب، کارغیرمادی به قوهء انرژی خلاقهء خویش، پتانسیل نوعی کمونیسم ابتدائی و خودجوش را بوجود میآورد.»[lx] آنهادرادامه بحث خوداضافه میکنند، « وبدین ترتیب،  در شیوهء تولیدی پست مدرن، اساس مفهوم کلاسیک- مدرن مالکیت خصوصی تا حدودی از بین رفته است.»[lxi] یا آنطور که در کتاب توده ی انبوه نیزاعلام میکنند: « ظرفیت های خلاقیت  و ابتکار ما همواره ازکار مولد ما-- مولد، به معنای سرمایه-- بیشتر است. در اینجا میتوانیم ادعا کنیم که این تولید بیولوژیک- سیاسی ازیکسوغیر قابل اندازه گیری است ( چرا که نمیتوان آنرا بر حسب واحدهای زمانی فیکس مشخص کرد)  و از سوی دیگر نسبت به ارزشی که سرمایه می تواند از آن  بیرون  کشد همواره بیشتر است (چراکه سرمایه همهء جوانب فعالیت را نمی تواند مهار کند). ازاینروست که باید درک مارکس از رابطه بین کار و ارزش  در تولید سرمایه داری  را مورد تجدیدنظر قرار دهیم.»[lxii]

     اجازه دهید برای روشن کردن ادعای نگری/هاردت به مسئله زبان نگاهی دوباره بیفکنیم. این یک واقعیت است که تکامل زبان درکل جامعه صورت میگیرد و نمی توان آن را محصول مستقیم خرید و سازماندهی نیروی کار توسط سرمایه دار، دانست. ازنظر نگری /هاردت "تولیدات غیرمادی" مانند زبان، موردسوء استفاده طبقه سرمایه دار قرارمیگیرد-- البته نه ازطریق خرید و فروش کالا و نیروی کار، بلکه ازطریق  «تصاحبء دارائی عمومی».[lxiii]  زبان، کالا نیست و اگر بخواهیم بر حسب تئوری مارکسیستی صحبت کنیم، زبان دارای "ارزش" نیست، یا به عبارت دقیقتر "ارزش مبادله" ندارد. البته، زبان یکی ازمهمترین و در حال تکامل ترین دارائی های  جامعه است. همانطورکه این دو نویسنده  به  درستی اشاره میکنند، تکامل و تکوین زبان عمدتا از طریق روابط کالائی، یعنی از طریق خرید و فروش منجمله خرید و فروش خود نیروی کار،صورت نمی گیرد. قدمت زبان به قدمت خودانسان است. حتی پس از به گور سپردن تولید کالائی  و ارزش مبادله، مردم همچنان زبان و ادبیات را رشد خواهند داد. اما از آنجا که تکامل زبان، این ویژگی مرکزی جامعه بشری، درجامعه سرمایه داری انجام میشود، نمیتواند از چنگال کلیت محیط اجتماعی ِ تولید کالائی که سراسرجامعه را در برگرفته، فرار کند. زبان و محصولات اجتماعی دیگر نیز تبدیل به کالا می شوند--  مثلا هنگامی که احاطه به زبان انگلیسی سطح ارزش مبادله نیروی کار فرد( یعنی دستمزدش) را افزایش میدهد و مثلا هنگامیکه مدارس تدریس زبان انگلیسی، هم به مثابه منبع پول درآوردن وهم به عنوان وسیلهء ایجاد اختلاف طبقاتی دربسیاری ازکشورها، رونق می یابند، در واقع زبان به کالا تبدیل شده است. کتابهای فرهنگ لغت یا آثار فرهنگی و هنری، در واقع تکاملات زبان را که توده ها تولید کرده اند، کُد بندی می کنند اما وقتی وارد بازار مبادله می شوند، در واقع این تولیدات اجتماعی تبدیل به کالا شده و به تملک خصوصی در می آیند؛ خرید و فروش می شوند، و در معرض قانون ارزش قرار می گیرند. نظام تولید کالائی آن مکانیسمی است که سرمایه داری از طریق آن استثمار می کند؛ صحبت از سرمایه داری در خارج از چهارچوب این خرید و فروش، هیچ معنای علمی ندارد.

      دغدغهء بسیار زیاد امپریالیستها نسبت به "حق مالکیت برتولیدات فکری" نشان میدهد که "پوسته" روابط بورژوائی باید توسط عمل آگاهانه و قدرتمند پرولتاریا درهم شکسته شود، زیرا این روابط  بطور خودبخودی، در فضای سایبر، مضمحل نمی شوند. غیر عقلائی بودن مالکیت خصوصی آنجائی بسیار برجسته و عیان می شود که خود پروسهء تولید (حتی در شرایط محدود و کانالیزه شدهء سرمایه داری) بطور فزاینده ای نیازمند کنش و واکنش انسان ها و افکار در سطح کل جامعه و در سراسر جهان است. این نکته ای است که کتاب امپراتوری قویا استدلال می کند. برای همین برای  امپریالیست ها مهم است که شعور و نوآوری های برخاسته از میان توده ها را مرتبا به تملک  در آورند، کنترل کنند، کانالیزه کرده و به ” کالا “ تبدیل کنند.

     همانطورکه این دو نویسنده متذکر میشوند، در عرصه تولید نرم افزار، کنش و واکنش مستقیم وغیرمستقیم افراد بسیار زیادی، سنگ بناهای تولید محصول نهائی اند. این امر به ویژه  در جنبش "منابع آزاد" عیان است – جنبشی از مهندسین کامپیوتر و دیگرانی که مبارزه می کنند تا دانش زیربنائی (اطلاعات منبع یا code source ) در زمینه ساختن نرم افزار از چارچوب حق تالیف در آمده و در دسترس عموم قرار گیرد. حتا (شاید بتوان گفت، بویژه) انبوه تجربهء انباشت شده توسط مصرف کنندگان نرم افزارها، شکایتهایشان، راه حلهائی که برای ویروس ها و مشکلات دیگر می یابند، همگی بخشی از یک پروسهء کلکیتو است که تولید نرم افزارها را ممکن می کند. نگری/هاردت این را "کمونیسم خودجوش" میدانند، درحالیکه این امر عمدتا نشان می دهد که قالب سرمایه داری ظرفیت مولدهء انسان ها را خفه می کند؛  سرمایه داری، بطور عموم، کانالها و شبکه های خلاق و خودجوشی را که مردم ایجاد می کنند تا تولید و آزمون ها و پژوهش های علمی را پیش برند، زیر بال خود می کشد و یا آنها را خفه و نابود می کند.

     درجهان کنونی، فقط سرمایه داری در موقعیتی است که میتواند محصول کار و خلاقیت انسان ها را تبدیل به محصول قابل فروش کند. تا زمانیکه سرمایه داری وجود دارد، محصولاتی که قابل فروش و سودآور نیستند، تولید نمی شوند. بطورمثال یکی ازبزرگترین جنایات سرمایه داری اینست که منابع جهان رابطور بسیار جزئی درخدمت پیشگیری و مداوای مالاریا که سالانه میلیونها نفررا میکشد، قرارداده است. درحالیکه میلیاردها دلار صرف تحقیق و بازاریابی قرص ویاگرا برای افزایش توانائی جنسی مردان میشود. تازمانیکه نظام سودسالاری برجامعه حاکم است، این نوع تخصیص غلط منابع انسانی اجتناب ناپذیراست، وراه های مفید، برای ارضای نیازهای واقعی جامعه، بکارگرفته نخواهدشد.

     بدون شک سرمایه داری یعنی دزدی، اما یک نوع دزدی خاص -- یک شیوه تولیدی خاص. بله، این شیوهء تولیدی به معنای استخدام انواع آدم ها ( "سرمایه متغیر") و سازماندهی فعالیت آنان و تصاحب محصول کار جمعی آنان است. "ارزش مبادله" این کالاها که قیمت واقعی فروش شان حول این نرخ دور میزند، درواقع اساسا توسط  قانون ارزش تعیین میشود. یعنی برمبنای میزان "زمان کاراجتماعا لازم" که درتولید  آنها بکار رفته است. یا به بیان دیگر، و با در نظر گرفتن استدلال منطقی نگری/هاردت که می گویند بخش بزرگی از آنچه وارد تولید محصول سرمایه داری می شود نتیجهء مستقیم سرمایه گذاری سرمایه نیست، می توانیم بگوئیم که ارزش مبادله همچنین شامل میزان زمان کار اجتماعا لازمی است که صرف تصاحب، نظام بخشیدن، بسته بندی و بازاریابی محصولی که ممکنست حتا خارج ازمناسبات سرمایه داری ایجاد شده و یا وجود داشته باشد، است.

     به طورمثال، آب آشامیدنی چشمهء یک منطقه کوهستانی، کالا نیست. یعنی خرید وفروش نمی شود؛ چیزی است که همه میتوانند از آن استفاده کنند؛ یعنی دارای ارزش مبادله نیست و فقط دارای ارزش مصرف است. حال تصورکنید که یک سرمایه دار پیدا شود و با به راه انداختن تأسیسات درآن محل، آب آشامیدنی را در بطری (بوتل)کرده و در شهر به  فروش برساند. دراین حالت ارزش مبادلهء آن آب آشامیدنی توسط این هزینه ها تعیین میشود: مخارج راه اندازی تأسیسات، هزینهء نیروی کار، انتقال محصول به شهر وهزینه های دیگرمنجمله کار اداری و بازاریابی. بدین ترتیب آب آشامیدنی که هیچ ارزش مبادله نداشت طبق قانون ارزش به کالا تبدیل شد. اما سئوال اینجاست، چرا اهالی شهر همراه با خواهران و برادران کوهستانی خود نمی توانند رساندن آب آشامیدنی به نیازمندان را سازماندهی کنند؟ پاسخ این سوال ساده است: سرمایه داری مانع است. سرمایه داران، وسایل حمل و نقل و تأسیسات توزیعی را در اختیار دارند. آنها دارای سرمایه ضروری برای ایجاد کارخانه آب بطری هستند و  روی نیروی کار که برای پیشبرد کل این پروسه ضروری است کنترل دارند و می توانند آن را سازماندهی کنند. بنابراین با وجود اینکه همگان، "حق برابر" در استفاده از آب کوهستان دارند، اما فقط  طبقه سرمایه داراست که میتواند ازین حق استفاده کند. حتی اگرآدم های خوش نیتی پیدا شوند که بخواهند با ایجاد یک کئوپراتیو، این آب اشامیدنی را دردسترس همگان قراردهند، تنها درصورتی میتوانند در این امرموفق شوند که خودشان هم تبدیل به سرمایه دار شوند. هرگونه تلاش درجهت نادیده گرفتن  و یا زیر پا نهادن قانون ارزش (مثلا ارایهء آب مجانی به مستمندان ونیازمندان ) توسط "دست نامرئی" بازار سرمایه داری درهم کوبیده میشود. تلاش های مکررجهت ایجاد این گونه کئوپراتیوها درکشورهای مختلف نشان داده که اگرهمرنگ جماعت سرمایه داری نشوی ازبین خواهی رفت .

     نگری/هاردت می گویند باید یک تعریف مجدد از استثمار سرمایه داری بدست داد زیرا به گفتهء آنان،  ارزش مبادله ناپدید شده است. از آنجا که این تز (ناپدید شدن ارزش مبادله) قلب استدلال آنان را تشکیل می دهد، اجازه دهید نگاه بیشتری به تولید کنندگان نرم افزار کنیم؛ زیرا نگری/هاردت می گویند در این عرصه، با وجود آنکه ارزش مبادله ناپدید شده است اما "ارزش"، تولید می شود و سرمایه دار آن را تصاحب می کند. اما، اطلاعات منبع (code source) هرقدرهم که درخشان و سودمند باشد، فقط زمانی می تواند برای سرمایه دار سود تولید کند که تبدیل به کالای قابل عرضه در بازار شود. یعنی اینکه باپول مبادله شود-- چه توسط شرکت سرمایه داری که می خواهد وارد اینکار شود یا توسط یک کمپانی عظیم نرم افزار. این چیزی است که هرروز اتفاق می افتد. باید خاطرنشان کنیم، در همان حال که کمپانی میکروسافت و سایر کمپانی های عظیم سازندهء نرم افزار، شدیدا با جنبش "همگانی کردن اطلاعات منبع "(open source ) مخالفند اما سایرکمپانی های بزرگ  نظیر سان کامپیوترز راه هائی برای "تصاحب"  کار خلاق دیگران و کسب سودهای هنگفت، یافته اند. این محصولات  نمی توانند از چنگ کارکرد سرمایه داری و بازار آن، فرار کنند. بطورعام، هر چقدر هم که محصولی سودمند باشد، اگر شرکت یا شرکتهائی نتوانند از طریق استفاده از آن به سود دست یابند، این محصولات کنار زده شده یا به مغاک فراموشی خواهند افتاد.

     این بحث نگری/هاردت صحیح است که بخش مهم  و رو به افزایش ازاقتصاد جهانی، خدمات می فروشد و نه  کالا. اما نکته مهمی که باید تاکید کرد اینست که خدمات نیز از چنگ قانون ارزش نمی توانند فرار کنند. خدمات نیزبه قیمت مبادله ای (فروخته ) میشوند که انعکاس میزان زمان کاراجتماعا لازم [lxiv] بکار رفته در تولید آنهاست. اطلاعات منبع ( source code) بدون تخصص و دانش برای استفاده از آن (که وسیعا توسط طبقه سرمایه دار انحصاری شده، سازمان یافته و به فروش می رسد) صرفا یک چیز بی معناست و در اختیار همگانی توده ها قرار دادن آن مانند آنست که بگوئیم همگان در استفاده از سواحل ریویرای فرانسه دارای "حق برابر" اند.

     این درست است که از طریق "شبکه های" غیر رسمی، همکاری های خلاقانهء زیادی صورت می گیرد (نظیرگروه های بحث و تبادل نظر در شبکه اینترنتی). اما این واقعیت ندارد که این شبکه ها می توانند از چنبرهء نفوذ واقعیت اجتماعی مالکیت خصوصی و تصاحب خصوصی یا تقسیم کار جامعه سرمایه داری، فرار کنند. نگری/هاردت قادر نیستند این واقعیت را ببینند که هر چند برخی از نوازندگان ارکستر ممکنست خیال کنند هنگام نواختن از گرایش ها خودجوش خود پیروی می کنند، اما این دست سرمایه داری است که سمفونی را رهبری می کند. بواقع "مرکز" ی وجود دارد؛ نظام سرمایه داری و طبقهء سرمایه دار که کاملا طبق "قانون ارزش" کار می کنند (و این نویسندگان آن را از دور خارج شده تلقی می کنند) کار بازیگران خودمختار را در چارچوب این نظام مهار کرده و در نهایت هدایت می کنند.

     این دو نویسنده به وضوح تمام هرنوع تفاوت پایدارمیان ارزش مصرف[lxv] و ارزش مبادله را نفی میکنند. اما این قانون ارزش است که بی وقفه تمام جامعه سرمایه داری را می گرداند؛  و بها، سود، سرمایه گذاری وغیره را ازطریق مکانیسم پیچیده ای که مارکس در سه جلد آثار خود (سرمایه) کالبد شکافی کرد، تعیین میکند. این تضاد که مارکس آنرا درسطح  کالا کشف کرد و بعدا به  کل بررسی اش ازجامعه سرمایه داری بسط داد، درواقع قلب جهان بینی و روش مارکس (یعنی ماتریالیسم او) است. امید این بود که نگری/هاردت "کشفیات" بسیار مهم خود (یعنی زوال تفاوت میان ارزش مصرف و ارزش مبادله؛ و تفاوت میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی) را به صورت روش مند مطرح ومستدل می کردند؛ در حالیکه صرفا به صورت تز ارائه داده اند. نگری/هاردت  قادر نیستند توضیح دهند که نظام سرمایه داری، بدون کارکرد تنظیم کنندهء قانون ارزش، چگونه می تواند کار کند و اصولا چه چیزی انسجام این نظام را تامین کرده و حرکت آن را تعیین می کند.

     درواقع علیرغم اینکه برخی خصوصیات جدید مهم در نظام سرمایه داری بروز کرده است، اما قوانین پایه ای سرمایه داری، که از دل مناسبات کالائی و تبدیل کارگر به کالا بیرون می آیند، عوض نشده اند. مطمئنا، همهء  پیشرفت های فنی نتیجهء مستقیم سازماندهی سرمایه دارانهء کار و پژوهش نیستند. اما باید گفت تازمانی که سرمایه داری برجامعه مسلط است، خلاقیتهای انسانی تابع نیازهای سرمایه بوده و توسط سرمایه کانالیزه میشوند. خلاقیت ها، هنگامیکه به این نیازها خدمت نکنند، سرکوب می شوند. آنچه امروز در مقابل ماست، منطبق است بر تکامل بیشتر همان شرایطی که لنین در اثر خود به نام امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری تشریح کرد:  شرایط مادی سوسیالیسم و کمونیسم هرچه بیشتر توسط عملکرد خودِ سرمایه داری مهیا میشود؛ بویژه هنگامیکه سرمایه داری به مرحلهء سرمایه داری ِانحصاری (یعنی امپریالیسم) تکامل پیدا می کند و پتانسیل تولیدی جامعه در تعارض هر چه شدیدتر با شیوه هائی که سرمایه داری جامعه را سازمان می دهد، قرار می گیرد و سخت تر از همیشه با روابط تولیدی سرمایه داری که همچون سدی در مقابل توانائی بشر در تولید و تغییر جهان قرار گرفته است، برخورد می کند. سرمایه داری معاصر که نگری/هاردت میل دارند آن را امپراتوری بخوانند، به ازای هر یک گرم "انرژی خلاق" که رها می کند، یک کیلوگرم از این دست انرژی را سرکوب میکند. مشکل کار در این نیست که " باید در درک مارکس ازمناسبات میان کار و ارزش در تولید سرمایه داری تجدید نظر کرد". ماموریت جامعه اینست که به ورای عصری که هنوز تولید کالائی برآن حاکم است (یعنی توانائی های انسان درتولید به شکل نیروی کار به کالا تبدیل شده ) گذر کند.

 

تحلیل طبقاتی آشفته

 

نگری/هاردت درکتاب توده ی انبوه  لیست دقیق تری ازکسانیکه به نظرشان در حیطهء "تولید غیر مادی" قرار می گیرند، ارائه میدهند. در این لیست به «خدمات غذائی، بازاریابها، مهندسین کامپیوتر، معلم ها، وکارکنان درمانی»[lxvi]  بر می خوریم. دراینجا دو نکته به چشم میخورد. نکته اول که بسیار عیان است، اینست که آنها تفاوت میان پرولتاریا و طبقات متوسط را مخدوش میکنند (کارکنان مک دونالد که با حداقل دستمزد کار میکنند و مهندسین کامپیوترکه در همهء کشورها قشر ممتازی محسوب میشوند، همسنگ قرار داده می شوند). این نوع تحلیل طبقاتی جدید نیست. دراین نوع تحلیلها، سطح درآمد و نقش تقسیم کار اجتماعی کنار نهاده میشود. نگاهی به بیمارستانهای کشورهای غربی بیندازیم زیرا یکی از بهترین اماکن استکه میتوان تمایزاتی را که درآمد و جایگاه هر کس در تقسیم کار بوجود میآورد، دید. دراین بیمارستان ها نه تنها تفاوت سطح درآمد میان نظافتچی ها و جراح های مغز عظیم است بلکه تفاوت میان کار فکری و کار یدی و تفاوت میان آنها که در مصدر تصمیم گیری  قراردارند و آنها که مجری تصمیمات اند عمیق است. ازنقطه نظر بررسی طبقاتی، جای دادن تمام کارکنان بیمارستانها در یک دسته بندی به نام " کارکنان درمانی" بی ارزش است. اگر قرار باشد به روشنی بدانیم که نیروهای محرک انقلاب کدامند، چه سیاستهائی در جهت جلب حمایت و یا خنثی کردن هر قشر باید در پیش گرفت، و انقلاب در کجا با مقاومت ومخالفت سرسختانه روبروخواهد شد، به تحلیل طبقاتی دقیق نیاز داریم.

     در تحلیل طبقاتی، کماکان باید مانند لنین اهمیت زیادی به اختلاف میان توده های پرولتر و اریستوکراسی کارگری داد. اریستوکراسی کارگری، بخشی ازپرولتاریاست که توسط مافوق سودهای امپریالیستی "خریده" شده است. امپریالیست ها قسمتی از مافوق سودی را که از قِبَلِ استثمار پرولتاریا و  توده های کشورهای تحت سلطه به چنگ میآورند میان اریستوکراسی کارگری تقسیم میکنند. نگری/هاردت مدعی اند که در دوره "سراشیب امپریالیست ها" (که سال 1970 را نقطه آغازش می دانند) «امتیازات امپریالیستی طبقه کارگر دراین کشورها رو به زوال گذاشته است.»[lxvii] اما با یک بررسی اجمالی از جوامع امپریالیستی می توان دید که اینگونه امتیازات بطور واقعی کماکان موجودند و این رشوه ها قشر وسیعی ازمردم را در بر می گیرد، نه صرفا تعدادی قلیل را. این اقشار بعنوان پایهء اجتماعی امپریالیسم  و ارتجاع عمل میکنند. واما در رابطه با معلم ها و پزشکان، شرایط کار و زندگی شان، یعنی نقش آنان در تقسیم  کار اجتماعی و سهم شان از توزیع، آنان را در زمرهء طبقات میانی قرار میدهد و مهم نیست که چند تا اتحادیه( trade union) دارند.

      نگری/هاردت به درستی از "همگرائی" میان مبارزات پرولتاریا درغرب و خیزشهائی که در سالهای دههء شصت وهفتاد در کشورهای جهان سوم صورت گرفت، سخن گفته و از تئوریهای "جهان سوم گرا" انتقاد می کنند: « آنها [ جهان سوم گرایان]  معتقدند  آنتاگونیسم و  تضاد اساسی ِ نظام جهانی  سرمایه داری، تضاد میان سرمایهء جهان اول  و نیروی  کارِ جهان سوم است. از نظر آنان،  پتانسیل انقلاب اکنون بطور ویژه  و کامل به جهان سوم  انتقال یافته است.»[lxviii]  این درست است اما با نادیده انگاشتن فاصلهء عظیم میان کشورهای سلطه گر و کشورهای تحت سلطه و یا انکار اینکه این واقعیت روی ساختار طبقاتی کشورهای امپریالیستی تأثیر گذاشته است، نمی توان وحدت پرولتری  بین المللی واقعی بوجودآورد.

     به جای "غیرمادی کردن" پرولتاریا (یعنی تبدیل اش به "توده انبوه" بی طبقه) بهتر است خود پدیده ای را که نگری/هاردت آنرا مظهر کارغیر مادی مینامند، بررسی کنیم. آیا این مقوله، بازتاب آن نیست که صنایع خدمات و حتا برخی از مشاغل ممتاز، تا حدی یا کاملا، پرولتریزه شده اند؟  به طورمثال، رستورانهای زنجیره ای مکدونالد در آمریکا تبدیل به شبکه ای ازکارخانه های همبرگرسازی با مدرن ترین فن آوری صنعتی شده اند. و دربسیاری از کشورهای غربی مصرف توده ای ِغذای آماده در این رستوران های زنجیره ای، نقش مرکزی در بقاء  نیروی  کار(یا به عبارت اقتصادی، بازتولید نیروی کار یا آنچه که نگری/هاردت مایلند "بیوتولید" بنامند)[lxix] ایفاء میکند. کسانیکه دررستورانهای زنجیره ای مکدونالد کارمیکنند هیچ وجه اشتراکی با یک حسابدار ندارند و خیلی بیشتر شبیه  کارگران خط تولید کارخانه ها که با استبداد سرکارگر و ساعت کار مواجهند، می باشند.

     نگری/هاردت مینویسند: « جهانشمولی خلاقیت بشری، سنتزآزادی، خواسته ها و کار زنده  در اینست که در لامکان مناسبات تولیدی پست مدرن رخ میدهند. امپراتوری، لامکان تولید جهانی است که نیروی کار در آن  استثمار میشود.»[lxx] بنابراین، " مناسبات تولیدی پست مدرن" در همه جا و هیچ جا برقرار میشود. آنها برای محکم کردن بحث شان توجه ما را به مقوله ساعات کارمتغیر جلب میکنند و این واقعیت که بسیار کسانی که درعرصه "کار غیرمادی" کار می کنند، کارهای اداری  ناتمام شان را با خود به خانه می برند. بطورمثال، یک مشاور آگهی های تبلیغاتی تمام مدت شب و روز به دنبال ایده های تازه می گردد. شبکه اینترنت نیزیک امکان را به وجود آورده که بتوان بخش زیادی ازکارهای دفتری را به خانه ها و یا حتی به کشورهای دیگرمنتقل کرد.

      نقش افراد در تقسیم کار جامعه، و سهم شان از توزیع محصول اجتماعی ( یعنی درآمدشان)، تأثیرزیادی بر روابط واقعی ای که این نوع  شرایط ایجاد می کند و اینکه خود افراد آن را چگونه درک می کنند، برجای می نهد. بدون شک، ماشین نویسی که ساعتها به انجام کار تکراری مشغول است، تفاوت میان زمانیکه برای سرمایه دار کار میکند و زمان فراغت خودش را بخوبی درک کند و مسلما  این نتیجه گیری نگری/هاردت را رد خواهد کرد که : « امروزه، دیگر وحدت زمانی کار به عنوان پایهء  اندازه گیری ارزش، معنا ندارد.»[lxxi]  حس نکردن فرق میان زمان استثمار و زمان زندگی، متاسفانه فقط برای قشر کوچکی که در تقسیم کار اجتماعی، مسئولیت نوآوری، ایده پردازی، فرهنگ سازی  و غیره به آنان محول شده است، ممکن است. زمانی مارکس گفت فرد در جامعه کمونیستی آینده، روز خود را میان کار تولیدی، مطالعه و ماهی گیری برای تفریح تقسیم خواهدکرد. واقعیت اینست که شرایط  مادی  برای تحقق این پیش بینی مهیا شده است اما تا زمانیکه نظام سرمایه داری پابرجاست در حد یک رویا باقی خواهد ماند. هر چند این رویا جذاب است، اما برای توده های مردم هرگز تحقق نخواهد یافت مگر اینکه قوانین سرمایه داری ریشه کن و نابود شوند؛ همان قوانینی که نگری و هاردت بطور زودرس از کار افتاده شدن شان را اعلام کرده اند.

 

یک دستمزد اجتماعی تضمین شده

 

     سردرگمی نویسندگان و نهایتا دیدگاه غیر انقلابی شان را میتوان در بحثِ مبارزه  برای یک "دستمزداجتماعی" دید. می دانیم که تعداد زیادی از توده های مردم بدون آنکه رابطه ی مزدی مستقیم با سرمایه داری داشته باشند، در تولید ارزش مشارکت  دارند. بطور مثال، تئوریسین های مترقی فمینیست مدت مدیدی است که استدلال میکنند، زائیدن و پرورش فرزندان نقش مرکزی در بازتولید طبقات زحمتکش جامعه دارد و در نتیجه یک شکل از کار بدون دستمزد است. یا اینکه تولید کوچک غیرسرمایه داری، دربسیاری ازکشورها، بقاء خانوار کارگر( و بازتولید نیروی کار) را تامین می کند و به کارفرمای سرمایه دار امکان آن را می دهد که مزدی کمتر از ارزش واقعی نیروی کار به کارگر بپردازد.[lxxii] این واقعیت عملکرد پایه ای سرمایه داری را نفی نمی کند، بلکه نشان میدهد که  وقتی سرمایه داری بر جامعه حاکم است، سایر روابط توسط آن به تبعیت در آورده شده و توسط آن شکل می گیرند. نابودی سرمایه داری تنها راه حل این مسئله است.

     نگری/هاردت با کسانی که پرولتاریا را به کارگر صنعتی تقلیل می دهند و بخصوص فقرا و بیکاران را نادیده می گیرند، پلمیک میکنند. استدلالشان این است که کل توده ها درتولید ارزش دخیل هستند، چه شاغل و چه بیکار (می گویند: « تقسیم اجتماعی کار میان شاغلین و بیکاران بیش ازپیش مخدوش شده است».[lxxiii] )

      در ملاحظات و انتقادات آنان نسبت به تردیونیونیست ها (بویژه رویکرد اینان نسبت به فقرا و توده ها در "جنوب جهانی" ) حقایق زیادی موجود است. نگری/هاردت در بخشی ازکتاب امپراتوری به تقبیح جریان غالب در سنت مارکسیستی پرداخته و می گویند: « جریان غالب در سنت مارکسیستی، همواره از فقرا تنفر داشته اند زیرا اینان "مثل پرنده آزادند" و از دیسیپلین کارخانه ای و دیسیپلین لازم برای ساختمان سوسیالیسم عاری بوده اند.»[lxxiv]  این واقعیت است که جریانات رویزیونیستی و سوسیال دموکرات در درون "سنت مارکسیستی" دارای چنین گرایش های بوده اند. ویلیام فاستر (رهبر سابق حزب کمونیست آمریکا)  اتحادیهء " کارگران صنعتی جهان" (IWW) را متهم می کرد که خود را بر  بخش "ناپایدار"  طبقه کارگر متکی کرده است.[lxxv]  هرچند ما با نگری/هاردت در زمینهء پرستش آنارکو- سندیکالیسم این اتحادیه سهیم نیستیم، اما باید بگوئیم که در مقطع جنگ جهانی اول، IWW  نقش مهمی در ایجاد یک گروه انقلابی پرولتری در آمریکا ایفاء کرد. تشکیلاتی که IWW  درمیان کارگران نساجی ، کارگران مهاجر کشاورزی و چوب بری ایجاد کرد، نقش انقلابی تری  نسبت به اتحادیه های کارگری کوته نظرِ مورد پسند فاستر، ایفاء نمود. اما نمی توان این نظریه را که پرولتاریا در ثبات نظام سرمایه داری ذینفع است به مارکس وانگلس نسبت داد. تصویری که مارکس وانگلس از پرولتاریا ارائه دادند اینست که از یک صنعت یا کشور ریشه کن می شود و فقط تا زمانی که  منافع طبقه سرمایه دار ایجاب میکند به درون ماشین سودسازی سرمایه داری پرتاب می شود. مارکس وانگلس تاکید  کردند که طبقه کارگر "چیزی برای از دست دادن ندارد بجز زنجیرهایش". تشریح شرایط طبقه کارگردرانگلستان  توسط انگلس هیچ شباهتی با دیدگاه اریستوکراسی کارگری مسلط  بر”جنبش کارگری“ دراینجا ندارد.

     اقتصاد سیاسی نگری/هاردت آنها را به آنجا میکشاند که خواست برنامه ای "یک درآمد تضمین شده برای همه" را انقلابی تلقی کنند. برخی فمینست ها که منطقی شبیه نگری/هاردت دارند خواستار دستمزد از طبقه سرمایه دار برای  کار خانگی هستند. این نوع خواسته ها، هم عمیقا اتوپیستی اند و هم بسیار رفرمیستی. اتوپیستی هستند زیرا تا زمانیکه قانون ارزش فرماندهء جامعه است (علیرغم انکار نگری/هاردت، این قانون هنوز بر جامعه مسلط است) تضمین یک زندگی مناسب در خارج از چارچوب شرایط تولیدی کالائی ممکن نیست. رفرمیستی است زیرا این خواسته ها نظام سرمایه داری را به مصاف نمی طلبد. در بسیاری از کشورهای اروپائی، از هم اکنون، یک چنین دستمزد تضمینی موجود است (البته درشرایط فقرزدگی) وهمه به جز مهاجرین "غیرقانونی" میتوانند آنرا دریافت کنند. سرمایه داری با وجود "درآمدهای تضمینی" نیز می تواند به کار خود ادامه دهد. سرمایه داران، حتا وقتی با سقوط  میزان زاد و ولد روبرو میشوند حاضرند ازمحرکهای مالی قابل ملاحظه برای بازگرداندن زنان به ایفای نقش سنتی " زائیدن و بزرگ کردن" استفاده کنند.[lxxvi]

     نگری/هاردت از درک این نکته قاصرند که تا زمانیکه سرمایه داری باقی است، تا زمانی که نیروی کار خودش یک کالا است،  و این کالاها با واسطهء پول با هم مبادله (یعنی خرید و فروش) می شوند، خود نیروی کار هم توسط قانون ارزش تعیین خواهد شد. بهمین جهت است که وقتی رفرمیستهای سوسیال دموکراتیک در رأس نظام سرمایه داری قرارمیگیرند جز "مدیریت" عملکرد نرم این نظام کارزیادی صورت نمی دهند. خود دینامیک سرمایه داری هرکس را که ازاوامرش سرپیچی کند،  تنبیه میکند.[lxxvii] تا زمانیکه سرمایه داری وجود دارد، توده ها آزاد نیستند. بنابراین، بجای اینکه انرژی مردم را روی هدف اتوپیستی و رفرمیستی " دستمزدهمگانی" متمرکز کنیم، باید فراخوان برانگیزانندهء مارکس مبنی بر "الغای کارمزدی" (که مارکس درمقابل شعار " دستمزد روزانهء عادلانه دربرابر کار روزانهء عادلانه" طرح کرده بود) را دوباره بلند کنیم.[lxxviii] مارکس خواستار گذار جامعه به ورای عصرسرمایه داری بود؛ عصری که در آن انسانها فقط  از طریق خرید و فروش کالاهایشان با هم ارتباط برقرارمیکنند و ظرفیت تولیدی شان به سطح کالا تنزل می یابد – کالائی که سرمایه داران آنرا خریده و به کارمیگیرند. مشابه دیدگاه  نگری/هاردت را خیلی ها دارند؛ چه بسیار "مارکسیست ها"  بوده اند که هرگز نتوانستند عمق انقلابی گری دیدگاه مارکس را درک کنند و بفهمند که این افق، بازنمای یک گسست بنیادین از جهان کهنه ای است که ما در آن زندگی می کنیم.

 

V. دموکراسی، آنارشی و کمونیسم

 

     نگری/هاردت اعلام میکنند: « وظیفه ما اینست که راه مشترکی بیابیم که همگان، زنان، مردان ، کارگران، مهاجران، فقرا و تمام عناصرتوده های انبوه را  در برگیرد تا میراث بشری را اداره کنیم، وتولید مواد خواراکی، اجناس مادی، دانش، اطلاعات و دیگر شکل های ثروت را هدایت کنیم.»[lxxix]

     بسیارعالی وصحیح! اما فکر می کنیم خوانندگان زیادی مانند ما به ناهماهنگی شدید این چشم  انداز وسیع با راه حل های سیاسی خرد و کوچکی که نگری/هاردت ارائه می دهند، پی برده باشند. اولا و بویژه اینکه، انان وسیلهء اصلی حل معضلات جامعه را حذف کرده اند-- یعنی انقلاب را! در عصر ما این فقط می تواند به معنای انقلابی به نفع اکثریت عظیم مردم، تحت رهبری پرولتاریا باشد که هدفش در دست گرفتن سکان جامعه، استقرار دولت خود و استفاده از این دولت برای خلق گام به گام شرایط مادی و ایدئولوژیکی است که بشر در کلیت خود قادر خواهد بود که "میراث بشری را اداره و تولید آینده را هدایت کند".

      مسئله دولت، همواره آن مسئله سیاسی مرکزی بوده که تفاوت میان کمونیسم انقلابی و سایر برنامه های سیاسی را عیان کرده است. ازاینرو جای تعجب نیست که برنامه اساسا غیرانقلابی نگری/هاردت، در رابطه با درکشان از دولت برجسته می شود. آنها دردو  کتاب امپراتوری و توده انبوه، قانون اساسی آمریکا را ستایش میکنند وهنگام ارائهء پیشنهاد برای تدوین قانون قضایی بین المللی به ستایش از "دادگاه جنایات بین المللی" می پردازند و می گویند این دادگاه بین المللی، « بیش از هر نهاد دیگری نشان دهندهء امکان ایجاد یک نظام قضائی بین المللی برای حفاظت برابر از حقوق همگان، می باشد.» و در ستایش از اتحادیه اروپا، آن را الگوی یک «قانون اساسی بین المللی نوین» معرفی می کنند. [lxxx]

     شاید لازم باشد بیش از این توضیح دهیم که چرا پیشنهادات سیاسی نگری/هاردت ماهیتی غیرانقلابی دارند. امابرای اینکه بهتردریابیم  که چرا آنها نمیتوانند به ورای پیشنهادات مؤدبانه  شان درمورد باز تعدیل نهادهای بین المللی موجود گذرکنند، لازم است در دیدگاه هایشان درمورد "کمونیسم" دقیق شویم.

 

دموکراسی وحاکمیت طبقاتی

 

     دیدیم که کتاب امپراتوری در بررسی مقولهء "کارغیرمادی" مطرح میکند که وجود "شبکه های" افراد که بهم متصل شده اند و در سراسر جهان و در تمام عرصه های مهم فعالیت بشری حضور دارند، نشان دهندهء وجود یک

 نوع " گرایش خودجوش به سوی کمونیسم" است. درجای دیگر کتاب، هنگام اشاره به این شبکه ها می گویند که در میان آنها هیچ مرکزیتی وجود ندارد بلکه نقاط گرهی زیاد، هست. [lxxxi]  دیدگاه آنها درمورد جامعه کمونیستی آینده اینست که توده های مردم، به ترتیبی، بدون وساطت نهادهای مرکزی، خودگردان خواهند بود. این دیدگاه، با نظریهء سیاسی که در کتاب امپراتوری و بیشتر از آن در کتاب توده انبوه تبیین کرده اند، مرتبط است. نظریه شان این است که هدف، "دموکراسی“ است و تعریفشان هم اینست: " حاکمیت همگان برهمگان"؛ شعاری که از انقلابیون قرن هجدهم  قرض گرفته اند.

     از حوصله این مقاله خارج است که به تفصیل وارد بحث در مورد درک پایه ای مارکسیستی در مورد دموکراسی و دولت شویم. اما بطورخلاصه باید گفت که هردولتی بر پایه حاکمیت (دیکتاتوری) یک طبقه برطبقه دیگرقراردارد، و بنابراین شعار "حاکمیت همگان برهمگان" فریبی است که ماهیت طبقاتی واقعی دولت بورژوا- دموکراتیک را استتارمیکند.[lxxxii]

 یکی از زیر-عنوان های کتاب  توده  انبوه که بسیار گویاست، " بازگشت به قرن هجدهم" است. یعنی بازگشت به زمان حیات نظریه پردازان اصلی نظام دموکراسی. نگری/هاردت تائید می کنند که  در دموکراسی مورد نظر توماس جفرسون و نیز جیمز مدیسون (رهبران اصلی انقلاب آمریکا و از بنیان گذاران نظام سیاسی ایالات متحده آمریکا) منظور از "همگان"، مردان سفید پوست صاحب ملک و دارائی بود. آنها معتقدند که انقلابات مدرن امروز باید دموکراسی را به دیگر اقشار جامعه نیز بسط دهند بطوریکه "همگان" در برگیرندهء همه اقشار جامعه شود.

هر چند این درست است که دموکراسی بورژوایی، امروزه، تا بدان حد تکوین یافته که به زنان و مردان بی چیز نیز حق رای می دهد اما ماهیت طبقاتی دولت بورژوائی کماکان همان است که بود. نگری/هاردت مرزمیان انقلاب  بورژوائی وسوسیالیستی رامغشوش میکنند، وقتی می گویند:  « انقلاب مدرن را میتوان پیشروی (پر افت و خیز ولی درعینحال واقعی) به سوی واقعیت بخشیدن به مفهوم دموکراسی مطلق دانست .»[lxxxiii]

میان انقلابات بورژوایی (نظیر انقلاب  فرانسه وانقلاب آمریکا)  و انقلابات پرولتری (نظیر کمون پاریس، انقلاب اکتبر شوروی  و انقلاب چین ) تفاوت اساسی موجود است. نگری/هاردت با نادیده  گرفتن این تفاوت به همان دامی گرفتارمیشوند که یکصد و پنجاه سال است سوسیال دموکراتها و رویزیونیستها در آن  گرفتارند. مارکس تاکید داشت که " انقلابات پیشین" (یعنی همان انقلابات بورژوایی که نگری/هاردت آنها را "انقلابات مدرن" می نامند) دستگاه دولت  را کاملتر کردند در حالیکه دولت باید درهم شکسته شود. انگلس خوانندگانش را به کمون پاریس رجوع میدهد تا دریابند "دیکتاتوری پرولتاریا" درعمل چگونه است. اما رویزیونیستها و سوسیال دموکراتها با اصرار بر تداوم میان  انقلابات بورژوایی و سوسیالیستی، ماهیت طبقاتی متفاوت این انقلابات را  مخدوش می کنند. هدف انقلاب پرولتری " بسط"  دموکراسی نیست، بلکه گذر کردن از آن است که به معنای زوال خود دولت می باشد.[lxxxiv]

    نظریهء نگری/هاردت  در مورد "دموکراسی مطلق" و ستایش آنان از "کمونیسم خودجوش" که می گویند در شبکه های کار غیر مادی موجود است، با هم ارتباط دارند. آنان می گویند: « اکثریت کنش های سیاسی، اقتصادی، عاطفی، زبانی و تولیدی ما همیشه مبتنی بر روابط دموکراتیک است... پروسه های مدنی تبادلات دموکراتیک، ارتباطات و تعاون که ما هر روز تکامل داده و دگرگون می کنیم.»[lxxxv]

  این دیگرآشفتگی ذهنی است. ولی بررسی اش بما کمک میکند مبنای تفکر این دو را دریابیم. نخست اینکه "تبادلات دموکراتیک" که در بالا ذکر میکنند، بویژه زمانی که صحبت از "کنش های مولد" و اقتصاد است، چیزی نیست جز مبادلهء آزادانهء  کالا. به عبارت دیگر، کالا و خدمات درنظام سرمایه داری بطور مداوم  و خودانگیخته در "بازارآزاد" مقدس خرید و فروش میشوند. نگری/هاردت نمیتوانند جامعه ای را تصور کنند که برپایه اصل مبادله آزاد استوار نباشد؛  بنابراین، این "مبادله دموکراتیک" را بعنوان عالیترین هدف اجتماعی ایده آلیزه می کنند.  بدون شک به همین دلیل است که آنها از اسپینوزا نقل میکنند که « سایراشکال حکومتی تحریف جامعه یا ناشی از محدودیتهای آن می باشند؛ در حالیکه دموکراسی تکامل طبیعی آنست .»[lxxxvi]

فلسفه سیاسی نگری/هاردت را میتوان در حقیقت آنارشیستی یا آنارکو-کمونیستی تعریف کرد. اقتصاددانان و فلاسفهء  بورژوا معتقدند که اگرهرکس منافع فردی خود را در رقابت و کشمکش با منافع متفاوت و متقابل دیگران پیگیری کند، منافع کلکتیو جامعه نیز تامین خواهد شد. نگری/هاردت قادر نیستند خود را از چنگال این ایده رها کنند! اگرچه نگری/هاردت شدیدا تلاش میکنند نشان دهند که معتقد نیستند شبکه های مورد نظرشان درحقیقت توسط " دست نامرئی" بازارهدایت میشوند، ولی همانگونه که نشان دادیم درواقع می شوند.

پیشنهاد نگری/هاردت اینست که جامعه باید کنترل میراث خود را در دست بگیرد و تولید را هدایت کند. ولی وقتیکه آنها در مورد چگونگی دستیابی به این هدف و یا شیوهء اداره اش صحبت میکنند، کاملا سردرگم هستند. اعتقاد به اینکه جامعه بطورخودجوش اداره میشود به معنای  نفی تحول عظیمی است که جامعه برای گذار به ورای خرید و فروش کالا (و این واقعیت اساسی که خود نیروی کارنیز تحت نظام سرمایه داری کالایی  برای خرید و فروش است ) بدان نیازدارد. علت اش نیز اینست که " کمونیسم خودجوش" نگری/هاردت صرفا نمودار تئوریک موقعیت طبقاتی تولیدکنندگان کالائی خُرد است (منجمله تولیدکنندگان کالاهای "غیرمادی" که جایگاه مرکزی درتحلیل نگری/هاردت دارند). به عبارت دیگر، تولید کنندهء خُرد( یعنی خرده بورژوا ) چنین تصور میکند که تمام مشکلات جهان اش حل میشد "اگرفقط" موانع و مشکلات سر راه  " مبادله مساوی ارزش های مساوی" برطرف میشد-- منجمله انحصارات و امتیازات ویژه.  بُعد سیاسی اینرا در "نظریهء دموکراسی مطلق" نگری/هاردت که قبلا درموردش صحبت کردیم میتوان یافت. آنها مدعی اند که ارزش مبادله، مقوله ای منسوخ است؛  اماواقعیت اینست که تا زمانیکه تولیدِ کالایی مسلط است، هیچ اساس وهیچ مکانیسم گرداننده ای که مبادلات میان افراد، بخشها و " شبکه های" اقتصادی و کشورها را تنظیم کند، وجود ندارد مگر قانون ارزش مبادله. امتناع آنها از قبول تداوم نقش تنظیم کنندهء  قانون ارزش درجامعه معاصر نهایتا به معنای کرنش در مقابل آن و دست شستن از وظیفهء تاریخی گذر به ماورای قانون ارزش است: آینده ای که نه ازطریق تکامل خودبخودی سرمایه داری ، بلکه ازطریق مبارزه برای سرنگونی اش دست یافتنی است.

بیشک تحول انقلابی درنظام اجتماعی-اقتصادی مستلزم براندازی قانوان ارزش ازمنصب فرماندهی وتغییر شرایط مادی و اجتماعی مانع این براندازی است. بطورمثال، درچین انقلابی تحت رهبری مائو، ارزش مصرف (نه ارزش مبادله ) تعیین میکرد که سرمایه گذاری های دولت چگونه تخصیص یابند. تصمیم گیری درمورد سرمایه گذاری درتولیدات داروئی یا تولیدات لوازم آرایش برمبنای سودمندی سرمایه گذاری ( مثل جوامع سرمایه داری و یا چین کنونی) صورت نمی گرفت. حتی در عرصه هایی (نظیر توزیع  درآمد) که قانون ارزش بر آنها مسلط  بود، اقدامات مهمی درجهت محدود کردن عملکرد آن انجام میگرفت.  مثلا قیمت خانه ها در حد بسیار نازل، حتی بسیار زیر ارزش مبادله شان، نگه داشته شده بود. امکان محدود کردن عملکرد قانون ارزش دقیقا ازاین جهت وجود داشت که دولت [سوسیالیست] موجود اقتصاد را آگاهانه میگرداند، قانون ارزش را نیز بالااجبار بکار میگرفت، اما اجازه نمی داد در درجه اول قرار گیرد. بدون چنین کنترل آگاهانه بر دستگاه تولیدی، یعنی اگر اجازه داده شود همه چیز بر روند خودجوش عمل کند، " دست نامرئی" قانون ارزش "شبکه های" تولیدکنندگان را هدایت خواهد کرد و کلیه وجوه فاجعه بار سرمایه داری بازخواهند گشت – به همراه دولت بورژوائی برای تضمین تداوم این فجایع. بیشک کنترل دولتی به هیچ وجه نمی تواند تضمین کند که جامعه واقعا در جهتی سوسیالیستی تحول یابد. خود دولت [سوسیالیستی] میتواند تبدیل به تضمین کننده و مجری قانون ارزش بشود( مثل نمونه فوق الذکر دولت کوبا در حفظ  تولید شکر بمثابه مرکز ثقل اقتصاد ملی ). دولت رویزیونیستی سرمایه داری درشوروی و سایر کشورهای بلوک شرق سابق به وضوح کامل نشان دادند که ِصرف وجود مالکیت دولتی نمیتواند تضمین کننده هیچ چیز انقلابی باشد. درعینحال، نمیتوانیم با منتقدین سوسیال دموکرات نگری/ هاردت نیزتوافق داشته باشیم که ایندو را به خاطرنادیده گرفتن دولت به مثابه ابزارضروری ایجاد " رفرم" ( یعنی درواقع همان دولت بورژوایی موجود) سرزنش میکنند.[lxxxvii]

 

اضمحلال دولت ... تحت سرمایه داری !

 

  مارکسیستهاهمواره معتقد بوده اند که جامعه کمونیستی آتی از دل ” اضمحلال دولت “ بیرون می آید. یعنی زمانیکه دیگر شرایط  ضروری  برای  وجود آن دولت ( یعنی شرایط جامعه طبقاتی) ازبین رفته باشد. اما نظریه جالب نگری/هاردت اینست که اضمحلال دولت میتواند درنظام سرمایه داری صورت پذیرد و دیگرهیچ ضرورت یا اساسی برای بدست گرفتن قدرت دولتی توسط پرولتاریا وجود ندارد!

نگری/هاردت در بحث شان درمورد کشورهای تحت سلطه چنین استدلال میکنند که دربهترین حالت، توده هامیتوانند ازطریق ایجاد اتحاد میان نیروهای مترقی درکشورهای پیشرفته وحکومتهای اصلاح طلب (نظیرلولادوسیلوا در برزیل) وضعیت شان را بهبود بخشند. نگری/هاردت وقتی ازنیروهای انقلابی صحبت میکنند مدام به EYLN (زاپاتیستهای مکزیک) اشاره میکنند. نگری/ هاردت به درستی به تفاوت های میان EYLN  و پروژه های انقلابی تحت رهبری مارکسیست- لنینیست - مائوئیست های کنونی و گذشته آگاه نیستند. آنها درتائید زاپاتیستها مینویسند «هدف آنهاهیچگاه این نبوده که دولت راشکست دهند و خودمختاری بدست آورند، بلکه میخواهندجهان را بدون کسب قدرت تغییردهند.»[lxxxviii] جالب توجه اینست که درحالیکه برخی  مارکسیست- لنینیست - مائوئیست ها هنوز در مورد ماهیت رفرمیستی EYLN  دچارتوهم اند، نگری/هاردت خیلی سریع پیوند میان لولادوسیلوا و فرمانده مارکوس را دریافته اند و میدانند که نکتهء اساسی اینست که قدمی درجهت کسب قدرت سیاسی برداشته نشود، بلکه جهان به صورت تدریجی وگام به گام تغییریابد، چه به صورت قهرآمیزچه به صورت مسالمت آمیز!

شعار مائوئیست ها اینست : "بدون قدرت سیاسی، همه چیزتوهم است". ایده آلیسم نگری/هاردت به وارونه کردن این واقعیت می انجامد. استدلال آنها اساسا اینست که باید ازهرگونه رفرم خرد، هرگونه رویای اتوپیستی وهرگونه عوام فریبی اداره کنندگان جامعه استقبال کرد-- هرچیزبه جای خویش نیکوست. در جهانبینی معکوس شان هیچ چیز توهم  نیست مگر قدرت سیاسی طبقات حاکمه که آنهم وقتی توده های انبوه برای  ” دموکراسی مطلق“ مبارزه میکنند، بطورسحرآمیز از بین خواهد رفت .

ازنظرنگری/هاردت پرولتاریا بهتر است قدرت سیاسی را کسب نکند. درحوصله این مقاله نیست که به بحث حیاتی انقلاب سیاسی پرولتاریا درقرن بیستم پرداخته شود، اماجای تذکر دارد که اشتباهات و نواقص این تجربه (که برخی ازآنها بسیارجدی و حتی تراژیک بودند) در پروسه تلاشهای عظیم و قهرمانانه برای ایجاد جهان بدون ستم  و استثمار بوجود آمدند. اشتباهات پرولتاریای در قدرت سیاسی، درمقام مقایسه با اشتباهات بزرگتری که دنباله روی ازپیشنهادات نگری/هاردت (یعنی نفی مبارزه برای کسب قدرت سیاسی) به بارمی آورد، کم رنگ میشوند.

آری جامعه بشری سراسر نوید آینده را می دهد. توانائی توده ها در تولید، سازندگی و تسلط  آگاهانه برجامعه، مداوما خود را در هزاران عرصه به ظهورمی رساند، اما تضاد میان توانایی بشر از یکسو و شکل سازماندهی جامعه (که برپایه استثمارسرمایه داری استواراست) ازسوی دیگر، حادتر و حادترمیشود. تضادها و تحولات معاصر آنرا به سوی یک آینده کمونیستی سوق میدهد. اما این تحول  نه اجتناب ناپذیراست، نه خودبخودی. بدون انقلاب هم دست یافتنی نیست. پاسداران کهنه پرست نظام فرتوت یعنی کسانیکه نفع شان دراستثمارانسانهاست، نهادهای واقعی (مثل حکومت، ارتش، زندان وغیره ) که استثمارسرمایه داری را حمایت و حفاظت میکنند، تحت کنترل خود دارند. سخن از ”کمونیسم“ راندن ولی علیه مبارزهء مصمم برای  درهم  کوبیدن این نهادهای ارتجاعی استدلال کردن، بدتراز توهم است: در واقع، فریب است .

کمونیسم امکانپذیر و ضروری است. در حقیقت نیل به کمونیسم ازطریق انقلاب پرولتری، وظیفه مبرم جامعه بشری است. آینده درخشان است، اگرفقط خواهان اش باشیم .

 

 



[i]   تونی نگری بخاطر نقش اش در جنبش چپ غیر پارلمانی ایتالیا در سال های 60 و 70 در ایتالیا مورد سرکوب سیاسی قرار گرفت و به این خاطر مورد احترام است و شاید محبوبیت کتاب را بتوان تا حدی به این حساب گذاشت.

[ii]  «امپراطوری» صفحه 9

[iii]  «امپراطوری» صفحه146

[iv]  «امپراطوری» صفحه 354

[v]  «امپراطوری» صفحه 347، تاکید از ماست

[vi]  تام مرتس، صفحه 147، از مجموعه جدل درباره امپراطوری

[vii]  بخصوص به لنین، امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری رجوع کنید.

[viii]  «امپراطوری» صفحه 166

[ix]  «امپراطوری» صفحه 174. ویلسون، رئیس جمهور آمریکا، رهبر آمریکا در جنگ جهانی اول بود و متعاقبآن فراخوان «منشور اتحاد ملل» را داد. روزولت، رئیس جمهور آمریکا، با اسپانیا بر سر مالکیت بر کوبا و فیلیپین در سال 1898جنگید و در آمریکای لاتین عموما با سیاست «دیپلماسی تفنگی» آمریکا یادآوری می شود.

[x]  مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی، بخش اول، لورانس و ویشارت، 1970، صفحه 67

[xi]  «امپراطوری» صفحه 179

[xii]  «امپراطوری» صفحه 384

[xiii]  «امپراطوری» صفحه 5

[xiv]  «امپراطوری» صفحه 167

[xv]  «توده ی انبوه» صفحه 5

[xvi]  «توده ی انبوه»، صفحه 60 - 59

[xvii]  «توده ی انبوه»، صفحه 60

[xviii]  «توده ی انبوه» صفحه 385. تاکید از ماست. نکته ای که اینجا صرفا بطور گذرا مطرح می کنیم این است که نگری و هاردت آنچه را که «دیالکتیک» می نامند و عموما به هگل نسبت می دهند نیز رد می

 کنند. ولی دیالکتیک ماتریالیستی بنیاد درک مارکسیستی نیز هست و تضادهای بین روبنا و زیربنا و نیروها و روابط تولیدی که با یک گردش قلم نفی شده اند، هسته مرکزی این درک هستند.

[xix]  بعدا در همین مقاله خواهیم دید که نگری و هاردت کاملا با "کسب قدرت" توسط توده ها مخالفند. آنها با انکار تضاد بین نیروها و روابط تولیدی است که این نتیجه گیری غیر انقلابی را توجیه می کنند

[xx]  ایدئولوژی آلمانی، ص 55

[xxi]  بعدا نشان خواهیم داد که دید نگری و هاردت از جامعه کمونیستی اصلا شبیه مارکس و انگلس نیست و در واقع مدل آنارشیستی دموکراسی بورژوائی است.

[xxii]   ر. ک. ریموند لوتا، آمریکا در سراشیب، بنر پرس، شیکاگو، 1984. لوتا به روشنی نشان می دهد که چطور قوانین سرمایه داری در عصر امپریالیسم نیز عمل می کنند. او نشان می دهد که آنارشی تولید سرمایه داری اهمیتی مرکزی دارد و سرمایه فقط به شکل سرمایه های بسیار می تواند موجود باشد و این است که کل پروسه انباشت سرمایه دارانه را به پیش می راند.

[xxiii]  امپراطوری، ص. 234

[xxiv]  امپراطوری، ص 269

[xxv]  "آنتی دورینگ III" Marx & Engels Reader  ص 630

[xxvi]  در واقع نگری و هاردت، مانند بسیاری دیگر در جنبش کمونیستی، اینقدر بی مبالات از کلمه بحران استفاده می کنند که معنی خاص خود را از دست می دهد و معنی شرایط همیشگی سرمایه داری معاصر را به خود می گیرد. بحران، نتیجه و تبارز به ویژه شدید تضاد اساسی سرمایه داری است، تضاد بین مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی شده، ولی مساوی با این تضاد نیست. حتی در دوران "غیر بحران" (دوران توسعه پر قدرت سرمایه داری)، بی عدالتی و بی منطقی شیوه تولید سرمایه داری هویداست.

[xxvii]  به هنگام تحلیل از بحران سرمایه داری، این نگری و هاردت هستند که به "عوامل صرفا اقتصادی" در می غلطند. آنها شروع بحران سرمایه داری را از اوایل سال های 1970 تحلیل میکنند بدون اینکه هیچ اشاره ای به انی مسئله بکنند که اتحاد شوروی یک ابر قدرت امپریالیستی شده بود و در همان دوره امپریالیسم امریکا را در سطح جهان به چالش طلبیده بود.

[xxviii]   امپراطوری، ص 272

[xxix]   امپراطوری، ص 272

[xxx]  برای درک بهتر این مطلب کافی است نگاه کنیم به آن کشورهایی که در اسم سوسیالیست و در واقع سرمایه داری بودند – اتحاد شوروی تحت حاکمیت خروشچف و برژنف، یا چین بعد از سرنگونی سوسیالیسم متعاقب مرگ مائو. در هر دو مورد، منافع رقیب و متفاوت ظهور کرد. هر چند که کلیت بورژوازی نوین در استثمار کار پرولتاریا نیاز مشترکی داشت ولی نمی توانستند و نمی توانند این کار را با هارمونی انجام دهند. این طور نیست که یک "بوروکراسی" واحد و یک دست بتواند بقیه جامعه را با آرامش استثمار کند. احیا سرمایه داری به معنی احیای رقابت شدید، جابجائی و بحران است. برخی از بخش های طبقه حاکمه جدید به بهای دیگر اقشار طبقه حاکمه رشد می کنند. و وقتی آخرین برگ انجیر سوسیالیسم هم افتاد و اتحاد شوری منحل شد، برای بورژوازی نوین امکان نداشت به عنوان یک موجودیت واحد سرمایه داری عمل کند، بلکه به باند های رقیب قانونی و غیر قانونی (مافیا) سرمایه داران تبدیل شد. غیر از این هم نمی توانست باشد.

[xxxi]   امپراطوری، ص. 248

[xxxii]  امپراطوری، ص. 251

[xxxiii]  باب آواکیان، در بحثی در اوایل سال های

80 در مورد برداشت مائو از "تضاد عمده" می گوید درست نیست در کشورهای تحت سلطه به امپریالیسم به عنوان یک تضاد خارجی بنگریم، چرا که در این کشورها "درونی" شده است. ر. ک. باب آواکیان، در باره تضاد عمده و باز هم در باره تضاد عمده WWW.REVCOM.US

[xxxiv]  امپراطوری، ص. 254

[xxxv]  امپراطوری، ص. 335

[xxxvi]  امپراطوری، ص. 336    

[xxxvii]  پیش تر خواهیم دید که نگری و هاردت دلشان می خواهد مدعی پرچم دموکراسی شوند، ولی وقتی نوبت رهائی ملل تحت ستم می شود، حتی ابتدائی ترین خواسته های دموکراتیک را انکار می کنند. در یکی از مباحث قبل، بنظر می رسد نویسندگان خودشان را رد می کنند و بحث می کنند که اینجا صرفا مسئله "رشد" مطرح نیست"؛ هند و نیجریه در موقعیت فرانسه و انگلستان قرن نوزده نیستند بلکه در موقعیتی "کاملا متفاوت قرار دارند، شرایط سلطه و فرودستی" و "اقتصادهای این به اصطلاح کشورهای رشد یافته نه تنها با برخی فاکتور های کمی یا ساختارهای داخلی شان، بلکه مهمتر از آن با موقعیت غالبشان در سیستم جهانی تعیین می شود. (ص. 282، تاکید در اصل)

[xxxviii]  امپراطوری، ص. 284، بررسی تئوری های "تحت سلطگی" سال های 1970.

[xxxix]  مارکس به گونه ای بسیار زنده نشان داد که چطور تجارت برده، از بین بردن ساکنین بومی قاره آمریکا و خرابی اقتصادی بخش زیادی از آسیا، بخش جدایی ناپذیر "طلوع گلگون سرمایه داری" بود.

[xl]  مثلا سطح زندگی در سنگاپور با اروپا و آمریکا برابر است. ولی یک دولت- ملت همگن و از لحاظ اقتصادی رشد یافته نیست. بلکه به مثابه یک زائده از قدرت های امپریالیستی و سودهایی که از عقب ماندگی منطقه حاصل می شود رشد یافته.

[xli]  این درک در جنبش کمونیستی بین المللی رایج است و به خصوص با کتاب لین پیائو "زنده باد پیروزی جنگ خلق" مربوط است که در آن پروسه انقلاب جهانی به عنوان محاصره "شهرها" یعنی اروپا، آمریکای شمالی و ژاپن از طریق "روستا" که آسیا و افریقا و امریکای لاتین باشد تعریف شده.

[xlii]  بعد از جنگ جهانی دوم استالین به وجود دو کمپ مخالف تکیه کرد، کمپ سوسیالیستی و کمپ امپریالیستی. و به پروسه انقلاب جهانی اساسا به شکل پیروزی یک کمپ بر دیگری نگاه می شد. وقتی رویزیونیست های مدرن قدرت را در شوروی به دست گرفتند، این تز تبدیل به برگ انجیری مفید برای جاه طلبی های سوسیال امپریالیستی شان شد: گفتند دیگر انقلاب لازم نیست و یک "راه رشد غیر سرمایه داری" برای کشورهایی که خودشان را به شوروی وصل کنند وجود دارد. ولی حتی مائو و کمونیست های انقلابی هم گرایش داشتند که این نگرش "دو کمپ" را تا حدی قبول کنند. و گاهی طوری عمل می کردند که گویا خوب است و می شود دور کمپ سوسیالیستی را عایق گرفت و از تاثیرات جهانی سوسیالیستی در امان داشت.

[xliii]   متاسفانه شکست اولین موج انقلاب پرولتری که با سرنگونی سوسیالیسم در چین به دنبال مرگ مائو ثابت می کند که پیروزی سیستم سوسیالیستی بر جهان امپریالیستی در نقطه ای در تاریخ به هیچ وجه "اجتناب ناپذیر" نیست.

[xliv]    ر.ک. جهانی برای فتح، شماره 25. بیوگرافی فیلیپ شورت، پول پوت، کالبد شکافی یک کابوس (هنری هولد و کمپانی، نیویورک، 2004) نیز نکات با ارزشی در این مورد دارد.

[xlv]  این هم دلیل دیگری بر اینکه به توده های کشورهای پیشرفته وعده بدهیم که بعد از انقلاب پرولتری سطح زندگی تان فورا بالا خواهد رفت، کاری غیر انقلابی است. نه تنها بعید است نیروهای مولده کاملا دست نخورده به دست پرولتاریا بنفتد، بلکه وقتی رژیم جدید بالا رفتن فوری سطح زندگی را معیاری برای سنجیدن موفقیت اش قرار دهد، مجبور خواهد شد روابط سلطه با کشورهای دیگر را بازسازی کند.

[xlvi]  ر.ک. بحث باب آواکیان در مورد کشورهای سوسیالیستی به مثابه "مناطق پایگاهی" در فتح جهان، و پیشبرد انقلاب جهانی پرولتری. WWW.REVCOM.US

[xlvii]  «امپراطوری» صفحه 106، تاکید از متن اصلی

[xlviii]  «امپراطوری» صفحه 108

[xlix]  اشاره است به انقلاب فوریه 1917 روسیه که تزار را برکنار کرد و یک جمهوری بورژوایی بجایش نشاند که به نوبه خود توسط انقلاب بلشویکی 1917 سرنگون شد.

[l]  «امپراطوری» صفحات 133 و 134، تاکید در متن اصلی

[li]  مائو و انقلابیونی که حول او متشکل بودند معتقد بودند که رهروان راه سرمایه داری چین هیچوقت هدفشان رسیدن به جامعه سوسیالیستی و کمونیستی نبود و چیزی نبودند جز بورژوا دمکرات هایی که می خواستند بدون ریشه کن کردن سرمایه داری کشور را آزاد کنند و هیچوقت هم از این ایدئولوژی گسست نکردند. از لحاظ عینی برنامه و نگرش دن سیائو پین محدود بود به انجام مرحله اول دموکراتیک انقلاب، مرحله ای که مائو آنرا صرفا قدم اول می دانست. همین مسئله را در مورد بسیاری دیگر که ادعای کمونیست بودن داشتن نیز می توان گفت، مثل هوشی مین رهبر انقلاب کوبا. پدیده «بورژوا دمکرات که رهرو راه سرمایه داری می شود» پدیده ای عینی است و دو مرحله ای بودن انقلاب را منعکس می کند و نشان می دهد که گسست از ایدئولوژی بورژوائی برای انقلاب کمونیستی یک گسست ریشه ایست.  هر چند نمی شود از قبل تعیین کرد که هر رهبری در آینده چه نقشی در انقلاب بازی خواهد کرد، این واقعیتی ناگزیر است که رهبرانی ظهور خواهند کرد که خواهان توقف انقلاب در مرحله بورژوا دمکراتیک خواهند بود.

[lii]  «امپراطوری» صفحه 248

[liii]  «درباره برنامه عمومی کار برای تمام حزب و تمام ملت»، در کتاب مائو پنجمی بود، ویرایش شده توسط: ریموند لوتا، انتشارات بنر، شیکاگو، 1978

[liv]  «توده ی انبوه» صفحه 116

[lv]  «توده ی انبوه» صفحه 117

[lvi]  «توده ی انبوه»  صفحه 124

[lvii]  «توده ی انبوه» صفحه 124

[lviii]  جالب اینجاست که در دهه های اخیر، سرمایه داری در چین بعد از احیای سرمایه داری (پس از مرگ مائو و کودتایی که بر علیه جانشینانش انجام شد) سریعتر از هرجای دیگر رشد کرده است. این نشان می دهد که انقلاب چین، بخصوص با ریشه کن کردن نظام نیمه فئودالی در کشاورزی «راه را باز کرده» و موانعی را که در مقابل رشد سریع سرمایه داری بودند کنار زده است. و همین مسئله توضیح می دهد که چرا افرادی مانند دن سیائو پین که سوسیالیسم را در چین سرنگون کردند مایل بودند با مائو و کمونیست های واقعی در مرحله دموکراتیک انقلاب متحد شوند.

[lix] سرمایه متغیرازنظرمارکسیست ها آن بخش ازسرمایه است که دستمزدکارگران را دربرمیگیرد یعنی برای خرید نیروی کار استفاده میشود-- توانائی کارگر در تولید کالا که توسط مدت زمان کار تعیین میشود.

[lx]   امپراتوری ، ص 294.

[lxi]   امپراتوری، ص 302.

[lxii]  توده انبوه، ص  146.

[lxiii]  توده انبوه، ص  150.

[lxiv] مهم است که به این نکته بطورتنگ نظرانه برخورد نشود. مارکس تاکید داشت که ”زمان کاراجتماعالازم “ همچنین ” کارمرکب“ (یعنی کارچندین تولیدکننده درتولید یک کالا) رادر برمیگیرد. بنابراین ارزش کاریک مهندس نرم افزارکامپیوترشامل کارکسانی که او را برای اینکارآماده کرده، تعلیم داده ویا امکانپذیر ساخته، نیزمیشود-- به طورمثال کار برنامه نویس کامپیوتر در بنگلورهند و کاریک کارمند مهد کودک درسن خوزه کالیفرنیا.

[lxv]  امپراتوری، ص 209.

[lxvi]   امپراتوری، ص 114

[lxvii]   امپراتوری، ص 263

[lxviii]  امپراتوری، ص 264.

[lxix]  تخمین زده شده است که نیمی ازوعده های غذایی اهالی لندن و لس آنجلس درخارج ازخانه تهیه میشود. بخش بزرگی ازآن دررستورانهای زنجیره ای ” غذای آماده“ فروخته میشود.

  [lxx]  امپراتوری، ص 210.

[lxxi]  توده انبوه، ص   145.

[lxxii]  ارزش نیروی کارازنظرمارکسیستها برابراست با ” زمان کاراجتماعالازم“ که برای بازسازی نیروی کار و پرورش نسل جدید کارگر بکار میرود. اگرسرمایه دار انبوهی ازکارگران ” مازاد“ (نیروی ذخیره کار) دراختیارداشته باشد، این امکان رامی یابد که سطح دستمزدها را پائین نگه دارد-- حتی اگرچه به معنای این باشد که کارگر نتواند نیروی کار خویش را بازسازی کند و یا خانواده اش را تامین کند.

[lxxiii]  تودهء انبوه، ص   131.

[lxxiv]  امپراتوری، ص 158.

[lxxv]  رجوع کنید به ویلیام فاستر، تاریخ حزب کمونیست امریکا.

[lxxvi]  ماهیت ضدانقلابی این تدابیر در جهت افزایش جمعیت (مثلا در فرانسه  و ایتالیا) ازآنجا پیداست که می بینیم این کشورهای امپریالیستی تدابیرسخت تری درجهت جلوگیری ازمهاجرت شهروندان جهان سوم دریک زمان اتخاذ کرده اند.

[lxxvii]  بکارنگرفتن قانون ارزش سرمایه داری منجربه جابجایی های اقتصادی شدید میشود. بطورمثال، کشوری که بخواهد واقعا” دستمزداجتماعی تضمینی “ قابل ملاحظه بدهد باید انتظار سقوط ارز خود را داشته باشد. بخاطروجود قوانین گرداننده سرمایه داری است که استدلالات ” ریالیستی “ سخنگویان چپ  و راست طبقه حاکمه تحکیم می یابد.

 

[lxxviii]  مارکس , دستمزد, بهاءوسود. انتشارات

پروگرس . مسکو1976 ص 55.

 

[lxxix]  توده انبوه، ص   310.

[lxxx]  توده انبوه، ص   276و296.

 

[lxxxi]  - امپراتوری، ص 299. آنهاهمچنین سعی می کنند شبکه اینترنت را به عنوان یکی از این شبکه های فاقد مرکزیت جا بزنند. درحالیکه درواقع دولت امریکا ستون فقرات اینترنت را کنترل میکند (با موافقت عیان ” جامعه بین المللی“) .

 

[lxxxii]  رجوع کنیدبه لنین، دولت وانقلاب.

 

[lxxxiii]  توده انبوه، ص  241. به عنوان این فصل کتاب توجه کنید: ”علم نوین دموکراسی : مدیسون ولنین “ .

[lxxxiv] باب آوکیان تحلیلی جامع و راهنما از رابطه میان دموکراسی و انقلاب کمونیستی ارائه کرده است . به ویژه رجوع کنید به  باب آواکیان: دموکراسی  : آیابهترازآن نمی توانیم انجام دهیم ؟ انتشارات بنر  دموکراسی میتوانیم وباید به بهتر از آن انجام دهیم دست یابیم. جهانی برای فتح، شماره 17 , 1992 – و سخنرانی او تحت عنوان  دیکتاتوری ودمکراسی وگذار سوسیالیستی به کمونیسم. ) (www.revcom.us)

[lxxxv]  توده انبوه، ص 311.

[lxxxvi]  توده انبوه، ص 311. باروش اسپینوزا متفکر بزرگ اوایل دوره روشنگری درهلند بود. درقرن هفدهم کاملا قابل درک وحتی انقلابی بود که اسپینوزا دموکراسی راشرایط طبیعی بشر بداند، اما ارائه همین ایده دراین زمان که بشریت باید در ورای نظام اجتماعی-اقتصادی مبتنی برمبادله کالایی برود، کاملانادرست است .

 

[lxxxvii]  - این مضمونی است که ازچندین مقاله جمع آوری شده در” بحث درباره امپراتوری “؛ ویراستار: گوپال بالاکریشتا. مقاله ”ایدئولوژی ایتالیایی“  نوشتهء تیموتی بره نام، برجسته ترین نمونه این مضمون است .

 

[lxxxviii]  توده انبوه، ص 85.